{به نــام خــدای بخشنـــده مهربــآنــ...
سلــآم،چند روز پیش داشتم کتــاب میخوندم که قسمتی از این کتاب خیلی با دل من بازی کرد!
عنوانش این بود:ملائکه سه بار انسان را درشب بیدار میکنند...
و امــا مختصری از متن این عنوان:
{به نــام خــدای بخشنـــده مهربــآنــ...
سلــآم،چند روز پیش داشتم کتــاب میخوندم که قسمتی از این کتاب خیلی با دل من بازی کرد!
عنوانش این بود:ملائکه سه بار انسان را درشب بیدار میکنند...
و امــا مختصری از متن این عنوان:
حدود دو سه هفته ی پیش بود که از خیابانی رد می شدم که وسط مسیر، پای چپم پیچ خورد و نشستم کف خیابان...
حالا از شدت خنده نمی تونستم بلند بشم!! خنده از این جهت بود که قبلش داشتم برای رفیق همراه، از احوالات شهیدی می گفتم که خانمش تعریف می کرد بارها پیش خودم گفتم کاش حداقل زنده بود، ولی مثلا یه جائی از بدنش آسیب دیده بود...به همون هم راضی بودم که خواب دیدم زنده است و فلج شده...نمی تونه راه بره و من از غصه ی اینکه، او اینطوری شده، گریه می کردم...که شهید تو همون خواب گفت ببین طاقت نداری!!پس حسرت بیخود نخور....
حالا تصور کنید ما این صحبت را که کردیم یه دفعه زیر پام خالی شد و نشستم!!...با خودم گفتم تو هنوز طاقت یه ذره درد را هم نداری که درد ایثار را درک کنی.....
با وجودی که کل قفس در اختیار اونها بود باز رفته بودند چوب جمع می کردند...کبوترهای توی حیاط خونه مون را میگم...
دور تا دور قفس را چوب چیده بودند...
خواستم بگم کل دنیا را هم که به تو بدهند، قفسی بیش نیست کبوتر! ...اما دیدم وقتی درِ قفس همیشه بازه و کبوتر هر وقت که بخواد همه را رها می کنه و تا اوج آسمون پیش میره، یعنی دل نمی بنده به این قفس...
اونقدر میره تو آسمون که مثل یه نقطه میشه...
هر وقت هم ببینه یکی رفت سمت خونه ش میاد پائین...وگرنه در اوج پرواز می کنه...
تفکر نوشت:
چند روز پیش یه بنده خدائی دو تا بچه ی دو قلوی خودش را که حدودا یک سالشونه را آورده بود منزل ما..
این دو تا فسقلی، برای اولین بار، مهمان ما بودند...اولی فقط یه دقیقه، بزرگتر از دومی بود...
اما نکته ی جالب اینه که اولی، عاقلانه تر رفتار می کرد و حواسش بیشتر جمع اطرافش بود و البته اخمو...
دومی، کاملا بازیگوش و خنده رو..اصلا انگار نه انگار که آدم های جدید می دید...
یه کم که گذشت اولی، با محیط رابطه ی بهتری برقرار کرد و شروع کرد به خندیدن...اما چون از اول نمی خندید طرفدار آنچنانی نداشت نسبت به دومی...
و دومی، که سرشار از خنده بود، شروع کرد به غرغر کردن که فلان وسیله را می خوام...اما کسی جدیش نمی گرفت و این بیشتر حرصش می داد...
تنها وجه اشتراکی که بینشون بود این بود که کاملا شبیه هم بودند به لحاظ ظاهر...
و خب هر دو با همه ی این تفاسیر، بچه بودند و کنجکاو...یکی را می گرفتی دیگری فرار می کرد...این رو آروم می کردی، جیغ اون یکی می رفت بالا...
تا اینکه با ورود مادرشون، هر دو آروم شدند و وضعیت به حالت سفید در اومد...
تفکر نوشت:
تفکر نوشت :
صبح زود قبل از باز شدن مغازه ها از بازار عبور می کردم ، سرگذری افرادی را دیدم که جهت حمل بار مردم بر روی دوش خود با شیئی مخصوص ایستاده اند (اصطلاحاً به این افراد حمال می گویند) و منتظر اند بار مردم را حمل نمایند و به مقصد برساند و کمک حال آنان باشند و درآمدی کسب نماید ...
تفکری کردم ..