میلاد خورشید طوس
هشتمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت
حضرت علی ابن موسی الرضا علیه آلاف التحیت و ثنا
بر شما بزرگوران مبارک
میلاد خورشید طوس
هشتمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت
بر شما بزرگوران مبارک
این هفته کار واجب تری پیش اومد و نتونستم مطلبی که در فکرم بود رو جمع آوری کنم و منظمش کنم و ارائه بدم. ان شا الله هفته بعد در مورد جهاد اکبر خواهم نوشت
اما برای اینکه وقت دوستان هم پای مطلب بنده هدر نره یک مطلبی که برام چند روزیست جلوه گر شده رو عرض کنم خدمت دوستان.
توی خونه دو نفری مشغول مباحثه بودیم که گفتم: ببین ملکات ما همیشه جلوتر از اندیشه ما حرکت میکنند بخاطر همین بسیار کار دشواری هست که انسان ملکات بدش رو از بین ببره.
این جمله رو که گفتم ذهن خودمم مشغول شد. که واقعا هم همینطوره. مثلا شما وقتی رانندگی ماشین ملکه شده براتون آیا فکر میکنید و دنده عوض میکنید؟
ملکات، صفاتی راسخ در نفس انسانند یعنی عین انسانند.. وقتی ملکات مخصوصا بد، بر شخصی غلبه میکنه حتی اندیشه اون شخص رو هم تحت خدمت خودش میگیره
تازه رفته بودم یه مدرسه ای که از خونه، فاصله ی زیادی داشت و چاره ای جز سوار تاکسی شدن نداشتم...
با دو تا از رفقای باصفا، قرار گذاشتیم که هر روز را با هم به مدرسه بریم و بیائیم...و خلاصه هم مسیر بودیم با هم..
خیلی وقت ها می شد که یکی از ما سه نفر، رفیق دیگری را می دید و دست به جیب می شد... که چی؟...امروز همه مهمون من!! و پول تاکسی را حساب می کرد...البته این ظاهر قضیه بود چون بعد از رفتنِ رفیق منظور، از دو نفر دیگه-بخونید دو نفر همسفر ثابت- پولش را می گرفت!!
تاکسی ها هم، همه خطی بودند و آشنا...یکی از این بنده های خدا، رنگ پوست صورتش قرمز بود و به اصطلاح لپ گلی بود...
یادمه یه روز بعدازظهر که هر سه نفر ما، خسته رسیدیم دم ایستگاه، این راننده ی به واقع مظلوم ماجرا هم رسید و گفت سریع سوار شوید...
و ما هم از خدا خواسته، معطل نکردیم..چون اگه دیر می جنبیدیم باید کلی منتظر می موندیم...از قضا، بنده هم دقیقا پشت سر راننده نشسته بودم...
یه کم که اومدیم دیدم سه نفر از رفقا، کنار خیابون ایستاده اند...از بچه های مدرسه..به راننده گفتم آقا بی زحمت نگه دارید تا این بچه ها هم سوار شوند و ایشون نگه داشت...
با اصرار و کلی تعارف تکه و پاره کردن، یکی از اونها اومد عقب پیش ما و چهار نفری نشستیم...دو نفر دیگه هم رفتند جلو...
سریع از جیبم، پول در آوردم و گرفتم کنار گوش راننده که آقا شش نفر!!
دلی دارم بسی تنــگ ، تنگ پســر فاطمهـــ
تنگــ آخرین منجی عالــم بشریـــتــ...
آن پیرترین جوان تـــاریخ
آقا جان دوستانــتــ و یارانتــ
همان یاران خاصتـــ تــک به تـــک به پیش تــو می آیند
همان ابرهیم هادی ها،حاج همت ها،چمران ها،آوینی ها
همان هایی که در زیر بمباران دشمن در خط مقدم
نماز شبشان ترکــ نمیشد
و ....
این کاش را چند روز بعد از شهادت علی گذاشته بودم و امروز دوباره تکرار میکنم ...
دیدار با مادر شهید یه دست آورد برای من داشت ، بعد از دیدار با صحبت هایی که با مادر شهید داشتم و خانم ها داشتند از اتاق علی دیدن می کردند ...
اربعین علی شهید در مراسم بهشت زهرا سلام الله علیها حضور داشتم و دست نوشته ای برای علی نوشتم که هنوز منتشرش نکردم .