یاناصرنا
جایی خوندم، زیبا نوشته بود:
رفتم توی مترو
یه آقایی با موهای تقریبا سفید کمی بلند، ریش های کمی بلند و سفید
سکانس اول:
داشتم کار می کردم که یهو یه صدایی اومد عصبانی و ناراحت که داشت با تلفن حرف می زد در رابطه با اینکه قدر من رو نمی دونید و اینها...
هر چی اومدم بی خیال بشم، دیدم نمیشه...بنده خدا خیلی عصبانیه...
می خندید و می گفت رفتم سیب زمینی بخرم، دیدم لابه لای سیب زمینی ها، این سیب زمینی چه باحاله...
گفتم چطوریه مگه؟
نشونم داد..