قشنگ نوشته بود
می گفت هر از گاهی یه گوسفند می گرفتم و قربونی می کردم و بعدش یه آبگوشت مشتی و کلهم اجمعین رو می بردم یه جائی برای نیازمندان..
هر بار یه جا می بردم، بعد تا اینکه یه موسسه معلولین ذهنی پیدا کردم و دیگه می بردم برای این بنده خداها...
تو این فعالیت ها هم یه خانم مسن هم کمکم می کرد...اوون بنده خدا هم از اینا بود که چادر که سر می کنند فقط دماغشون پیداست(لبخند)....
معمولا وقتی کتابی رو می خونم، حتما از ب بسم الله شروع می کنم، یعنی هر آنچه که اول کتاب، افراد مختلف راجع بهش توضیح داده اند هم می خونم...
انگار یه چکیده ای از مطالب کتابه و تو، هوشمندانه، خواندن آن را شروع می کنی....
کتاب "از چیزی نمی ترسیدم" هم مثل سایر کتاب ها، اینطوری شروع شد...
بغض دارند...
آن قدر که هر آنچه مربوط به او باشد را نابود می کنند...البته به خیال باطل خودشان...
از همان اول می دانستند که تنها نامش، برای به لرزه درآمدن کاخ استبدادی آنها کافی است...
ماجراها از سقیفه شروع شد...
آنقدر بغض داشتند که حتی به پاره تن رسول خدا نیز رحم نکردند...
فراموششان شد که هر که فاطمه را آزار دهد، با خدا طرف است...
فراموششان شد که رسول خدا در مباهله فرمود: علی، جانِ اوست...
...