گفته بود میخواد زمینی اهدا کنه که درمانگاه خیریه بشه
زمین رو تصرف کرده بودن و زورش نمیرسید زنده اش کنه
دو سال دوندگی شد و زمین زنده شد
وقتی کار تموم شد گفت شوهرم گفته من ازت ارث میبرم و نمیخواد مالتو حروم کنی، حالا خودش توی آلمان کلی ملک داشت و چشمش دنبال اموال زنه بود
از طرفی گفت بچه هام بهم فشار آوردن که ما نیاز داریم و برای چی میخوای درمانگاه درست کنی
خلاصه زمین رفته برگشت (چون اوقافی بود زمین ماهیتش امکانش بود چون داشتن سند میگرفتن روی زمین) و این خانم پشیمون شد
گذشت
شوهرش چند وقت پیش فوت کرد و به رحمت خدا رفت
پیش خودم همش فکر میکردم که این که چشمش دنبال مال زنه بود و روزشماری میکرد با این سرمایه ای که داشت ولی نتونست استفاده کنه
چیزی هم با خودش نبرد ...
زندگی همینقدر کوتاه و نامرده
این قضیه مثل قضیه روزی میمونه...
من بارها برای خودم تجربه شده، چیزی که باید عین آدم میدادم مثلا به فقیر و محتاج رو نگه داشتم، عین چی خدا همون مبلغ رو یه جوری کنده داغش رو گذاشته رو دلم که خودش فقط میدونه؛ واسه همین هر وقت میبینم چیزی مال من نیست و سهم دیگرانه، (از مال خودم منظورمه ها نه مال مردم) سریع بدون چون و چرا میدم چون میدونم اگه خودم عین بچه آدم دو دستی نرم تقدیم کنم،به زور ازم میگیرنش؛