وبلاگی گروهی

۱۵۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فانوس طریق» ثبت شده است

"همدلی از همزبانی بهتر است"...

چند سالی بود که شبهای آخر صفر، پاتوق ما شده بود دارالهدایه...کفشداری شماره 15...ساعت 10 شب، تبریزی ها بودند و ساعت 11، هیئت مازندرانی ها...

قیافه ها داد می زد که اونها تبریزی هستند و اینها مازندرانی...

نه حرف اونها را کامل متوجه میشدیم نه حرف اینها را...

اما صفای هر دو، کاملا قابل درک بود...

ادامه مطلب...
۱۶ مهر ۰۰ ، ۰۸:۰۰ ۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
رزمنده

بیا که پیغام داری....

داشتم چند آیه ای می خوندم که یه مثال اومد وسط....

-چه ربطی داشت؟!!

دوباره برگشتم به عقب...از اول خوندم...

-عجب...که اینطور....پس ماجرا اینه....

آیات رو مرور کردم...

-"به بندگانم بگو...."

-چشم قربان....اطاعت میشه...

ادامه مطلب...
۰۹ مهر ۰۰ ، ۰۸:۰۰ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
رزمنده

دفاع مقدس....

دو بار رفتم که واکسن بزنم، دیدم عجب همه ش خارجکیه که...

بار اول که یه جمعیت انبوهی بودند و انگار نه انگار که هر کس باید فلان ساعت بیاد...تا اومد نوبت به ما برسه، واکسن ایرانی تموم شد....

بار دوم هم که از همون اول، گفتند آقا خبری نیست...ما هم گفتیم خداحافظ شما...

ادامه مطلب...
۰۲ مهر ۰۰ ، ۰۸:۰۰ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
رزمنده

آبرو ریزی نکن!!!

می گفت اوایل انقلاب که هنوز خیلی نظم و انضباط حاکم نبود، تو بسیج مسئول جابه جا کردن اسلحه بودم...تک و تنها، عقب وانتم رو با اسلحه پر می کردم و از مبدایی به مقصدی می رسوندم...

چون کارم خوب بود، بهم مجوز تام داده بودند و منم تو کارم جدی بودم...حتی وقتی یکی از بچه های محله رو بابت همین موضوع، شهید کرده بودند هم ترسی نداشتم از تنها انجام دادن کار...

گذشت تا اینکه یکی از مغازه دارهای قدیمی محل، که خودش هم لات بود، بهم گفت فلانی تو کارِت چیه؟ گفتم چطور؟ گفت هیچی با این وانتت، میری میای اینا....گفتم اینکه کارم نیست...کمک بچه هام فقط...

یه نگاه "برو خالی نبند خودم می دونم یه کاره ای" خاصی تو چشماش موج زد....

ادامه مطلب...
۲۶ شهریور ۰۰ ، ۰۸:۰۰ ۶ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
رزمنده

بزدا گرد و غبار از رخ یار!!!

چند سالی بود که کتابش را داشتیم ولی نخونده بودمش!!

عجیب بود که نخونده بودم...

شاید بابت اینکه بقیه می خوندند و فقط به یه قسمت داستان اشاره می کردند....یعنی وجه اشتراک تعاریفشون، همون یه بخش ماجرا بود...شاید برای همین از کل کتاب، این ماجرا تو ذهنم بود...ماجرایی که نتیجه تعریف مکرر افراد مختلف بود از اون بخش کتاب....

تا اینکه اتفاقی یه روز گفتم بشینم بخونمش...

ادامه مطلب...
۱۹ شهریور ۰۰ ، ۰۸:۰۰ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
رزمنده

"خدا کسی است که باید به دیدنش برویم..."

چند روزی بود که مهمون شده بود...

اولش یه تاب می خورد که بگه "من اینجام!..." و بعد ساکت و آروم می نشست کنار لبه پنجره...

پنجره را باز گذاشتم که اگه دلش هوای بیرون رو کرد، مشکلی نداشته باشه، اما بی اعتنا فقط همون جا نشسته بود...

گرما بالای 40 درجه بود...کولر هم نبود که فکر کنی شاید این زبون بسته هم، داره از خنکای کولر لذت می بره...

نشستم کنارش...تکون نمی خورد!...گفتم نکنه همون جا خشکش زده!! آروم دستم رو بردم سمتش، فقط بالهاش رو باز کرد و دوباره سریع بست که نشون بده، هنوز زنده است...خیال خام بر ندارم!

ادامه مطلب...
۲۵ تیر ۰۰ ، ۰۸:۰۰ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
رزمنده