پرده راهرو وسط خونه رو این روزا گرفتن که زحمت بکشن و بشورن
پرده راهرو وسط خونه رو این روزا گرفتن که زحمت بکشن و بشورن
می گفت هر از گاهی یه گوسفند می گرفتم و قربونی می کردم و بعدش یه آبگوشت مشتی و کلهم اجمعین رو می بردم یه جائی برای نیازمندان..
هر بار یه جا می بردم، بعد تا اینکه یه موسسه معلولین ذهنی پیدا کردم و دیگه می بردم برای این بنده خداها...
تو این فعالیت ها هم یه خانم مسن هم کمکم می کرد...اوون بنده خدا هم از اینا بود که چادر که سر می کنند فقط دماغشون پیداست(لبخند)....
معمولا وقتی کتابی رو می خونم، حتما از ب بسم الله شروع می کنم، یعنی هر آنچه که اول کتاب، افراد مختلف راجع بهش توضیح داده اند هم می خونم...
انگار یه چکیده ای از مطالب کتابه و تو، هوشمندانه، خواندن آن را شروع می کنی....
کتاب "از چیزی نمی ترسیدم" هم مثل سایر کتاب ها، اینطوری شروع شد...