جلوی درب سبز رنگ می ایستم، زنگ میزنم ... بفرمایید
سلام اصغرآقا هستن؟
نخیر بفرما تو.
نمیدونید کِی برمیگرده ؟
فکر نکنم حالا حالاها برگرده، پریروز رفت جبهه.
وا می روم ...
توی راه همه اش به این فکر می کنم چرا بی خبر رفت.
.
دو کوچه پایین تر می روم دم در خانه احمد، باهم از جبهه برگشتیم، شک برم می دارد نکنه او هم رفته باشد، دلم به این قرص است که قرار گذاشته ایم باهم برمیگردیم ...
زنگ درب خانه خراب است، با کلید به درب می زنم
پیرزن نفس نفس میزند و بریده بریده میگوید بفرمایید ...
میپرسم: احمدآقا هستن؟
پیرزن وارفته و هراسان می گوید: نه مگه چی شده ؟
با لحن ملایم و شمرده می گویم: با احمد آقا کار داشتم، خواستم ببینم خونه اس یا نه.
میگوید: احمد که جبهه اس !
نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. قدم جلو میگذارم و با ناباوری میگویم: اِ ... جبهه اس، کِی رفته؟!
پیرزن نفس راحتی میکشد ... دو هفته اس، سه شنبه دو هفته پیش رفت ...
نمی دانم چه بگویم، خداحافظی میکنم و بر میگردم.
.
پی نوشت:
چه احساس بدی است، با رفقایی باشی، باهم برگردی و بدون تو بروند ... ماها که جبهه را درک نکردیم ولی خوندن این خاطرات و احساسات برایمان غریبه نیست، حتی می توانیم این حس را در ایام اربعین هم درک کنیم
حس جا ماندن حس خیلی بدی است
هر وقت کتاب جنگ میخونم سوای از سختی هایش اخلاص و حسرت از داخل کتاب هم درک می شود.
.
برشی از کتاب گرای 270 درجه
سلام
جا موندن حس بدیه ..