روز در منزل درخصوص جابجایی منزل از محله موجود به محله ای که مذهبی نشین است و معروف در تهران ، صحبت می کردیم و داشتیم سبک و سنگین میکردیم انجامش را ..
از محاسن آن که ...
ماه رمضان بود ، شب قسمت شد رفتیم مسجد ارک نمیدونم چی شد حاج منصور ارضی
روز در منزل درخصوص جابجایی منزل از محله موجود به محله ای که مذهبی نشین است و معروف در تهران ، صحبت می کردیم و داشتیم سبک و سنگین میکردیم انجامش را ..
از محاسن آن که ...
ماه رمضان بود ، شب قسمت شد رفتیم مسجد ارک نمیدونم چی شد حاج منصور ارضی
نمیدونم از کجا شروع کنم به نوشتن . .
شب اول مجلس بیت رهبری رو رفته بودم (چه راحت رفتیم داخل و قسمت شد جلوی جلو بنشینیم ، چند متری آقا) .. و شب چهارم رو هم تصمیم گرفته بودم که شرکت کنم تنها (البته به خاطر شرایطی که داشتم) .. قرار گذاشته بودیم که شب آخر رو هم بریم ..
شب چهارم رفتم سمت درب گفتند فلان درب ، رفتم اونجا گفتند فلان کوچه ، رفتم گفتند مخصوص خادمین است بروید فلان خیابان ، اومدم دیدم یاعلی چه صف عریض و طویلی داره داشتند اذان را میگفتند ، دیدم اگه بخوام برم توی صف نه به نماز میرسم و نه به رفتن داخل ، رفتم جلوتر از کناری رفتم و رفتم داخل کفش ها رو تحویل دادم و رفتم ، زمین به دلیل بارانی که آمده بود خیس بود ، خواستم میان بر بزنم ولی به درب بسته خودم ، زمین و موکت خیس بود ، نماز عشا هم تمام نشده بود و درب ها بسته ، آب زمین یواش یواش پاهارا خیس کرده بود و انگار نه انگار که نوک پنچه ایستاده ای ، پشت درب اصلی پر از جمعیت شده بود ، ماشاالله جمعیت خیلی زیاد بود ، شب اول خیلی راحت تر بود .. به هر حال درب کناری باز شد و رفتیم داخل ، نماز را خواندم ، ایستادم تا بلکه بتوانم بروم جلو ؛ جمعیت داخل پر بود و درب را بسته بودند ایستادن ها هم جواب نداد ، یکی از دوستان را جلوی درب دیدم با اشاره گفتم راه نداره ؟ با سر گفت نه ، جمعیتی هم جلو ایستاده بودند که حاکی از این بود .. سرما کم کم داشت وجودمان را میگرفت ، لباس مناسب هم که از قرار معلوم نپوشیده بودیم ، به رفتن داخل حسینیه اکتفا کردیم و فکر این که خیلی ها همین هم گیرشان نیامده است ، ولی درب را بسته بودند.
سال 91 قرار بود راهپیمایی نرم به دلیل وضعیت پیش آمده ولی دل رو زدم به دریا و گفتم تکلیف چیز دیگه ایست و با بچه های نوجوان مسجد هم قرار داشتیم که باهم بریم .. راه افتادیم از منزل زنگ زدن که بیا خونه .. فکر میکردم میخوان منو بکشانند خانه و به شوخی گرفته بودم .. رسیدیم میدان جمهوری زنگ زدند گفتند کجایی گفتم راهپیمایی ... گفتند اصلا شوخی نمکنیم و چون خانم با خنده میگفت من همش فکر میکردم شوخی مکنند و میخوان منو برگردونند خانه ... ولی دیدم داره یکم جدی میگه و ماهم که کمی راهپیمایی رو رفتیم .. سریع با مترو برگشتم خانه و به سمت بیمارستان حرکت کردیم ...
مسر تا منزل و بیمارستان رو هم به دلیل خلوتی سریع طی کردم ...
رسیدیم بیمارستان و تقریبا دو ساعت بعد ..
ساعت 3:30 دقیقه بامداد روز 92/10/23 راه افتادم به سمت فرودگاه ، آسمان را نگاه میکردم ماه نصفه نیمه ای با رنگ زرد متمایل به نارنجی ، که انگار از در آسمان بودن خسته شده و نور های اضافی اش را کم کرده و کمی دلگیر شده در آسمان بود و بسیار هم به زمین نزدیک ...
طبق معمول سلامی دادم .. السلام علیک یا قمر منیر بنی هاشم یا عباس (ع) .. السلام علیک یا قمر منیر عشیره ...
هرچه به سمت ماه حرکت حرکت می کردیم و نزدیک تر می شدیم ، ماه هم پایین تر می آمد .. کلی نگاهش کردم ...
ماجراها تازه شروع شد ...