وبلاگی گروهی

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

این دیونه دیگه کیه؟

بسم الله الرحمن الرحیم

ادامه خاطرات حاج عمو2

جلوی سرویس سمت راست راننده دوتاصندلی هست ،‌ یه مهندس داریم
ادامه مطلب...
۰۶ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۰۰ ۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عباس زاده

راننده سرویس نه راننده تانک

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام علیکم


اومدم توی سرویس ، امروز خیلی شلوغ بود ؛ یه جا جلوی جلو کنار دست راننده بود ، رفتم نشستم ...

ادامه مطلب...
۰۴ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۰۰ ۳۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عباس زاده

خادم الرضا بمان...

می گفت تو ایام اربعین که میری کربلا اونقدر به زائر امام حسین احترام میذارند و بهش خدمت می کنند که زبان از بیانش قاصره...

طرف میاد با التماس ازت می خواد که جوراب هاتو بدی بشوره...میگی نه..اشک تو چشمش جمع میشه و اونقدر قَسَمت میده که تسلیم میشی...

هم خجالت می کشی هم نمی خوای ناراحتش کنی...

حالا آخر صفر که میشه برو مشهد...

یه بنده خدائی می گفت زائر اومده پیش من که فلانی پیاده اومدم تا مشهد...درِ سه تا خونه را زدم که یه ذره آب بگیرم بهم ندادند!!

البته همه اینطور نیستند ها...مخلص مشهدی های با صفا هم هستیم اما یاد یه خاطره ای افتادم...

ادامه مطلب...
۰۱ دی ۹۳ ، ۰۸:۰۰ ۳۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رزمنده

جواب بَدی، همیشه بَدی نیست...

تازه رفته بودم یه مدرسه ای که از خونه، فاصله ی زیادی داشت و چاره ای جز سوار تاکسی شدن نداشتم...

با دو تا از رفقای باصفا، قرار گذاشتیم که هر روز را با هم به مدرسه بریم و بیائیم...و خلاصه هم مسیر بودیم با هم..

خیلی وقت ها می شد که یکی از ما سه نفر، رفیق دیگری را می دید و دست به جیب می شد... که چی؟...امروز همه مهمون من!! و پول تاکسی را حساب می کرد...البته این ظاهر قضیه بود چون بعد از رفتنِ رفیق منظور، از دو نفر دیگه-بخونید دو نفر همسفر ثابت- پولش را می گرفت!!

تاکسی ها هم، همه خطی بودند و آشنا...یکی از این بنده های خدا، رنگ پوست صورتش قرمز بود و به اصطلاح لپ گلی بود...

یادمه یه روز بعدازظهر که هر سه نفر ما، خسته رسیدیم دم ایستگاه، این راننده ی به واقع مظلوم ماجرا هم رسید و گفت سریع سوار شوید...

و ما هم از خدا خواسته، معطل نکردیم..چون اگه دیر می جنبیدیم باید کلی منتظر می موندیم...از قضا، بنده هم دقیقا پشت سر راننده نشسته بودم...

یه کم که اومدیم دیدم سه نفر از رفقا، کنار خیابون ایستاده اند...از بچه های مدرسه..به راننده گفتم آقا بی زحمت نگه دارید تا این بچه ها هم سوار شوند و ایشون نگه داشت...

با اصرار و کلی تعارف تکه و پاره کردن، یکی از اونها اومد عقب پیش ما و چهار نفری نشستیم...دو نفر دیگه هم رفتند جلو...

سریع از جیبم، پول در آوردم و گرفتم کنار گوش راننده که آقا شش نفر!!

ادامه مطلب...
۱۳ شهریور ۹۳ ، ۰۸:۰۰ ۳۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رزمنده

حاج کریم حیدری

پنج شنبه رسیدیم عصر ، خسته ..

جمعه سحر دیدم 5 پیامک دارم ... گفتم بعد میخونم

صبح که بیدار شدم گوشی کنار دستم بود ، بازش کردم یکی از پیامک ها با این مضمون بود ، حاج کریم حیدری امشب درگذشت و صبح ساعت 8:00 تشیع جنازه از درب منزل ایشون ..

به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت 9:30 است ...

ادامه مطلب...
۰۲ شهریور ۹۳ ، ۰۸:۰۰ ۳۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عباس زاده

بامِ ، بامِ ایران

سفر نوشت :

سه شنبه 93/5/14 ساعت 22 اینجا بامِ ، بامِ ایران است.

قبلا چند سال پیش تر آمده بودم اینجا را زیارت و تمسک جوئیده بودم اما از آن روز تا این روز تغییرات کمی کرده است اینجا و کمی بهتر شده و کمی رسیدگی کرده اند به این موقعیت .

می پرسید بامِ ، بامِ ایران کجاست؟ شما هم مثل همکار و راننده ما که اهل این شهر است نمیدانید بامِ ، بامِ ایران کجاست؟ خوب اینطوری می گویم برایتان:

ادامه مطلب...
۲۰ مرداد ۹۳ ، ۰۸:۰۰ ۳۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عباس زاده