بسم الله الرحمن الرحیم
ادامه خاطرات حاج عمو2
جلوی سرویس سمت راست راننده دوتاصندلی هست ، یه مهندس داریم که همیشه روی این صندلیها میشینه و تقریبا جای سازمانی داره برای خودش و همکاران هم رعایت میکنند و سرجاش نمیشینند ...
حاج عمو گوشی موبایل رو داد دست مهندس و گفت این شماره کارت را برام پیام کن برای فلانی ... از ته سرویس که همکاران شوخ عصرها اونجا جمع میشن و بگو بخند راه میندازند و ما هم جزوشونیم ، شروع شد به تیکه پراکنی ... شماره کارت خودت رو بفرست ... میخوای شماره کارت بدم مهندس و ...
شماره کارت که ارسال شد گوشی رو برگردوند به حاج عمو
یه مکس کوتاهی کرد و گوشی رو داد مجدد به مهندس و گفت فلانی رو بگوش کن صحبت کنم باهاش ...
سرویس از خنده رفته بود روی هوا (زن و مرد)
مندس هم متعجب شروع کرد به شماره گرفتن ...
صحبتش که تموم شد گفت من زمان جنگ راننده تانک بودم (البته قبلا هم گفته بود) یه نفر داشتیم توی تانک که کارش همین بود و بابیسیم فرمانده ها رو بگوش میکرد
تک و توک بعضیها میخندیدند..
تانک ما غنیمتی عراقیها بود ، یه بار فرمانده گفت برید مثلا میدان شوش مستقر بشید و وقتی رسیدید اطلاع بدید که مهمات اضافی براتون بفرستیم.
ما رفتیم ولی به جای این که بریم میدان شوش رفتیم بهشت زهرا (تقریبا 20 کیلومتر جلوتر از موقعیتی که فرمانده خواسته بود) ، به بیسیم چی گفتیم که اطلاع بده که مستقر شدیم
اطلاع داد و فرمانده گفت ما توی نقطه قرار آدم فرستادیم نیستید کجائید؟
هرچی باکد بیسیم چی پیام رد وبدل کرد نه ما متوجه میشدیم و نه اونها ، بیسیم رو گرفتم و سرم رو از تانک آوردم بیرون و مشخصات جایی که بودیم رو براش تشریح کردم (یه تپه با این مختصات داره و ...)
فرمانده گفت از اونجا که هستید تکون نخورید و هیچ عکس العملی فعلا نشون ندید...
شما خط دشمن رو هم رد کردید هر وقت گفتم به سمت خط خودی شلیک کنید که در واقع دشمنه ، هیچی دیگه نیروها حمله کردند به خط دشمن و ما هم شلیک کردیم از پشت سر دشمن به خط اونها و دشمن فکر کرده بود که داره محاصره میشه و از موقعیتی که ما بودیم هم کلی بیشتر عقب نشینی کرده بود دشمن ...
حاج عمو میگفت: وقتی نیروها به ما رسیدن خبرنگار اومد و از من سئوال کرد چه شجاعتی دارید شما ، از این شجاعت برای ما بگید که چطور این رشادت و از خود گذشتگی رو انجام دادید ...
منم بهش گفتم ما شجاعتی انجام ندادیم اشتباه مسیر رو رفتیم ...
به خاطر این کار بهشون پاداش هم داده بودن
گفت بعدا توی روایت فتح دیدم از خاطرات عراقی ها ، درمورد این شکستشون گفته بودن ما به هم گفتیم این دیونه دیگه کیه بدون توجه به هیچی هر جا میخواد میره ...
وضعیت خندهها رو خودتون تصور کنید..
ما باید با این همراه اول چیکار کنیم به نظرتون؟
تا تکون میخوریم قبض میاد قبلا خیلی بهتر بود الان پیامکی کردن قبوض رو تا پرداخت میکنیم قبض بعدی رو میفرستند ، ما هم که خیلی حساب تاریخ ها دستمون نیست ، تصمیم گرفتم تاریخ بنویسم از این به بعد ، شما هم اینطوری هستید ، توی اون روزی که همراه اول مکالمه رایگان میده باهیچ کس کاری نداریم ، اصلا هیچ نیازی نیست به کسی زنگ بزنیم و ... به کسی هم اگه زنگ بزنیم خیلی زود خداحافظی میکنه نمیدونم این چه وضعیه انصافا
اینجا را بخوانید ، همراه با هدیه که اگه دیر برید تموم میشه (لبخند)
ممنون که سر می زنید.
لطف بفرمایید آدرس وبلاگتونو همیشه بذارید.
یا صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجک)
چو نور مهر تو تابید بر دلهای مشتاقان
ز خود آهنگ حق کردند و بربستند محملها
دل بیبهره از مهرت حقیقت را کجا یابد
حق از آئینه رؤیت تجلی کرد بر دلها