داشتم چند آیه ای می خوندم که یه مثال اومد وسط....
-چه ربطی داشت؟!!
دوباره برگشتم به عقب...از اول خوندم...
-عجب...که اینطور....پس ماجرا اینه....
آیات رو مرور کردم...
-"به بندگانم بگو...."
-چشم قربان....اطاعت میشه...
داشتم چند آیه ای می خوندم که یه مثال اومد وسط....
-چه ربطی داشت؟!!
دوباره برگشتم به عقب...از اول خوندم...
-عجب...که اینطور....پس ماجرا اینه....
آیات رو مرور کردم...
-"به بندگانم بگو...."
-چشم قربان....اطاعت میشه...
دو بار رفتم که واکسن بزنم، دیدم عجب همه ش خارجکیه که...
بار اول که یه جمعیت انبوهی بودند و انگار نه انگار که هر کس باید فلان ساعت بیاد...تا اومد نوبت به ما برسه، واکسن ایرانی تموم شد....
بار دوم هم که از همون اول، گفتند آقا خبری نیست...ما هم گفتیم خداحافظ شما...
می گفت اوایل انقلاب که هنوز خیلی نظم و انضباط حاکم نبود، تو بسیج مسئول جابه جا کردن اسلحه بودم...تک و تنها، عقب وانتم رو با اسلحه پر می کردم و از مبدایی به مقصدی می رسوندم...
چون کارم خوب بود، بهم مجوز تام داده بودند و منم تو کارم جدی بودم...حتی وقتی یکی از بچه های محله رو بابت همین موضوع، شهید کرده بودند هم ترسی نداشتم از تنها انجام دادن کار...
گذشت تا اینکه یکی از مغازه دارهای قدیمی محل، که خودش هم لات بود، بهم گفت فلانی تو کارِت چیه؟ گفتم چطور؟ گفت هیچی با این وانتت، میری میای اینا....گفتم اینکه کارم نیست...کمک بچه هام فقط...
یه نگاه "برو خالی نبند خودم می دونم یه کاره ای" خاصی تو چشماش موج زد....
چند سالی بود که کتابش را داشتیم ولی نخونده بودمش!!
عجیب بود که نخونده بودم...
شاید بابت اینکه بقیه می خوندند و فقط به یه قسمت داستان اشاره می کردند....یعنی وجه اشتراک تعاریفشون، همون یه بخش ماجرا بود...شاید برای همین از کل کتاب، این ماجرا تو ذهنم بود...ماجرایی که نتیجه تعریف مکرر افراد مختلف بود از اون بخش کتاب....
تا اینکه اتفاقی یه روز گفتم بشینم بخونمش...
برای بار اول رفته بود کافی شاپ...اونم بابت اینکه کافی شاپ، یه خونه قدیمی بود و معماریش را ببینه و اینها...
براش بستنی خریده بودند...کلی غر زده بود که چرا شما جوانها قدر پول را نمی دونید و اینها...
یه کارتن بستنی و میوه خریده بود و تا برسه به خونه، تو مسیر نصفه ش را داده بود به مغازه دار و رهگذر و غریبه و آشنا و اینها...
کافی شاپ راه انداخت و گفت شاد باشید و اینها....
خیلی سال پیش این کتاب را خونده بودم...با اینکه اون موقع درک درستی از اجتماع نداشتم ولی تا مدت ها فکرم درگیر ماجرا بود و افسوس می خوردم...
بعد از این همه سال، یه بار دیگه کتاب رو مرور کردم و این بار بیشتر تاسف خوردم...
خاصیت نوشته اینه که چون تصویر رو باید در ذهنت مجسم کنی، هر بار که به عقب ماجرا بر می گردی، با اینکه می دونی ته داستان چیه، ولی باز امید داری این بار ماجرا عوض بشه...
مثل داستان رستم و سهراب...
حالا وقتی ماجرا، واقعی باشه بیشتر قابل درکه و بیشتر دلت می خواد این اتفاق بیفته و وقتی باز همون انتهای تکراری و تاسف بار رو می خونی، بیشتر می سوزی...