برای بار اول رفته بود کافی شاپ...اونم بابت اینکه کافی شاپ، یه خونه قدیمی بود و معماریش را ببینه و اینها...
براش بستنی خریده بودند...کلی غر زده بود که چرا شما جوانها قدر پول را نمی دونید و اینها...
یه کارتن بستنی و میوه خریده بود و تا برسه به خونه، تو مسیر نصفه ش را داده بود به مغازه دار و رهگذر و غریبه و آشنا و اینها...
کافی شاپ راه انداخت و گفت شاد باشید و اینها....
داستان ابوی گرامی بود و اینها...(لبخند)
لبخند بزنیم....زندگی را ساده بگیریم و اینها....
پی نوشت1:
برای سلامتی و فرج امام زمان ارواحنا لتراب مقدمه الفداء و شهادت همه مون صلوات
پی نوشت 2:
دیر کردم، ببخشید و اینها(لبخند)
پی نوشت 3:
چهار سال پیش بود که فردای چنین روزی یعنی 16 مرداد گفتند اسیر شده و دو روز بعد...السلام علیک
پی نوشت 4:
او نیز به نیروهای خود پیوست...سلام فرمانده
چه با حال :)