سلامِ آخرین جمعه....
قرار بود امروز ساعت 8 بنویسم اما توفیق حاصل نشد...
یاد این عکس افتادم...مربوط به دو سه سال پیشه...
سلامِ آخرین جمعه....
قرار بود امروز ساعت 8 بنویسم اما توفیق حاصل نشد...
یاد این عکس افتادم...مربوط به دو سه سال پیشه...
داشتم یه مسیری رو پیاده می رفتم...یهو خودم رو تو مغازه ماهی فروشی دیدم(لبخند)...
از اینها که ماهی های تزئینی می فروشند...
انواع و اقسام ماهی ها بودند...بزرگ و کوچک...ریز و درشت....با طرح و نقش های مختلف...
سبحان الله از این همه زیبائی...
می گفت هر از گاهی یه گوسفند می گرفتم و قربونی می کردم و بعدش یه آبگوشت مشتی و کلهم اجمعین رو می بردم یه جائی برای نیازمندان..
هر بار یه جا می بردم، بعد تا اینکه یه موسسه معلولین ذهنی پیدا کردم و دیگه می بردم برای این بنده خداها...
تو این فعالیت ها هم یه خانم مسن هم کمکم می کرد...اوون بنده خدا هم از اینا بود که چادر که سر می کنند فقط دماغشون پیداست(لبخند)....
معمولا وقتی کتابی رو می خونم، حتما از ب بسم الله شروع می کنم، یعنی هر آنچه که اول کتاب، افراد مختلف راجع بهش توضیح داده اند هم می خونم...
انگار یه چکیده ای از مطالب کتابه و تو، هوشمندانه، خواندن آن را شروع می کنی....
کتاب "از چیزی نمی ترسیدم" هم مثل سایر کتاب ها، اینطوری شروع شد...