وبلاگی گروهی

۱۷۲ مطلب با موضوع «دل نوشت» ثبت شده است

شــه دینـــ اللهــم ارزقنــآ...×

بسم ربــ الشهــدا«

اسم فکه که میــاد ناخودآگــاه یــاد شهــدای کربلــا میفتــم.....

یـــاد آن روزهــا که گفته میشــد:

اصغر من کی به زبان آمده،حرمله با تیر کمان آمده.../

جوانان بنی هاشم بیایید علی را بر در خیمه رسانید.../

ای اهل حرم میر علمدار نیامد...علمدار نیامد.../

امشبی را شه دین در حرمش مهمان است..نکن ای صبح طلوع.../

خلاصه مطلبــ....:

ادامه مطلب...
۱۴ آبان ۹۳ ، ۰۸:۰۰ ۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پاسدار سنگر

اغفر لی ذنوبی یا حجة الله...

جمعه است...

جمعه است و محرم...

جمعه است و محرم و دنیایی غم...

جمعه و محرم، و منی که چندین محرم دیده ام اما هنوز نمرده ام از داغ تو، حسین.....

وای بر من!... وای بر من که زنده ام....

ادامه مطلب...
۰۹ آبان ۹۳ ، ۰۸:۰۰ ۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چشم به راه

عشق بازی شهــدا با سیــد الشهــدا {ع}..×

»به نــام خــدای حسینــ{ع}....

سال 1343 در کرمان به دنیا اومد.پدرش میگفت:علی خردسال بود که ما به کربلا مشرف شدیم.

سفر ما سه ماه طول کشید.

آن زمان امام خمینی {ره} در نجف در تبعید بودند.ما نزد امام رفتیم و علی دست امام را بوسید.

من معتقدم نور امام در پسرم اثر گذاشت و پایه گذار  کارهای معنوی علی شد تا اینکه بعد ها علی لیاقت شهادت پیدا کرد.

ادامه مطلب...
۰۷ آبان ۹۳ ، ۰۸:۰۰ ۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پاسدار سنگر

نامه های من

اینو شنیدین؟!

آرزوهایت را جایی بنویس و یکی یکی از خدا بخواه، خدا یادش نمیره اما تو یادت میره چیزی که الان داری آرزوی دیروزت بود.

من از سال 88 یه دفتر دارم که بعضی شبها تو این دفترم به خدا نامه می نویسم.

واسه خدا از آرزوهام می نویسم از درد دلهایی که جز به خودش به هیچ کس دیگه نمیشه گفت، از شادی ها و موفقیتهام براش می گم و ازش تشکر می کنم.

یه روز یکی از دوستام مسیجی برام ارسال کرد که واسم جالب بود، همون متنی بود که بالا نوشتم. آرزوهایت را جایی بنویس...

ادامه مطلب...
۲۹ مهر ۹۳ ، ۰۸:۰۰ ۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
گمنام

سجــده آخـــر...×

به نــام خــدای شهــدا»

 

بدون مقدمــه:

 

«دلــم به شدتـــ هوای شهـــدا کرده،

 

میخوام یه خاطره از یکــ شهیــد بزرگوار بنویسم امیــدوارم شهیــد بزرگوار شفاعتــمون کنهــ....

آنــروز با یکی از برادران رزمنده که فرهنگی و اهل نیشابور بود مشغول صحبت بودم.

هر دو از فتح رزمندگان اسلام مطمئن بودیم.

آن برادر با عشق خاصی میگفت:

ادامه مطلب...
۲۳ مهر ۹۳ ، ۰۸:۰۰ ۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پاسدار سنگر

مــولــآیـــم بی قرارم....×

{بسم ربــ المهدی فاطمهــ...}

یـــا ....

دیگر نمیدانم که چطور میتوانم

با از دلتنگی سالهای فراق صحبت کنم...

دیگر نمیدانم که چطور میتوانم

از دلی که سالهاست را ندیده صحبتــ کنم

دیگر نمیدانم که چطور میتوانم

ادامه مطلب...
۱۶ مهر ۹۳ ، ۰۸:۰۰ ۳۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پاسدار سنگر