به نــام خــدای شهــدا»

 

بدون مقدمــه:

 

«دلــم به شدتـــ هوای شهـــدا کرده،

 

میخوام یه خاطره از یکــ شهیــد بزرگوار بنویسم امیــدوارم شهیــد بزرگوار شفاعتــمون کنهــ....

آنــروز با یکی از برادران رزمنده که فرهنگی و اهل نیشابور بود مشغول صحبت بودم.

هر دو از فتح رزمندگان اسلام مطمئن بودیم.

آن برادر با عشق خاصی میگفت:

«دوست دارم به همه مردم دنیا بگویم که حق هرگز پایمال نخواهد شد و خداوند یاور حق است

مدت زیادی با هم گفتگو کردیم.

بلند شدم تا برای انجام کاری به موضع دیگری بروم.

از ایشان خواستم با من بیایند ولی ایشان گفتند:

«حس غریبی دارم.دوست دارم با خدا خلوت کنم.اگر اجازه بدهی همینجا می مانم و نماز حاجت میخوانم.»

جواب دادم:التماس دعا دارم،راحت باش برادر. و از او جدا شدم.

موقعیت ما در 550 متری دشمن بود و بعثیها با خمپاره 60 مرتبا گردان را مورد حمله قرار میدادند.

یعد از حدود یک ساعت به سمت مقر اصلی برگشتم.از دور ایشان را میدیدم،

که ناگهان یک گلوله خمپاره 60 در نزدیکی اش به زمین خورد.

فریاد زدم یا حسیــــن!

و در حالی که بی اراده بر سرم میکوبیدم به سرعت به سمت او دویدم،

سر به سجده داشت.وقتی میدیدم هنوز سر از سجده برنداشته نگران شدم.

به بالای سرش رسیدم ،کنارش زانو زدم ،خواستم دستم را بر روی شانه اش بگذارم،

که متوجه شدم مشغول ذکر است.نفس عمیقی کشیدم،خیلی خوشحال شدم.

خوشبختانه با وجود اینکه خمپاره در 4 متری ایشان به زمین خورده بود ولی چون در سجده بود

ترکش ها از بالای سرش رد شده بود.بعد از پایان نماز لبخندی زد و گفت:

«برای اولین بار در عمرم سجده دوم از رکعت آخر نمازم را طولانی کردم و با خدای خود هرچه خواستم گفتم»

ساعتی بعد از ایشان جدا شدم و به طرف تپه معروف به {یال عقاب }حرکت کردم.

در بین راه یکی از برادران به من رسید و گفت:

«آن برادر فرهنگی رزمنده بر اثر اصابت ترکش به شهـــادت رسید.»

شنیدن این خبر مرا از خود بی خود کرد.حقیقتا بنده محبوب خدا بود

در حالیکه مرگ در کنارش بود خداوند اجازه داد تا تمام حرفهای دلش را بزند و بعد او را به نزد خود ببرد...

خوش به سعــادتتــون محبوبــان خــدا./.

راوی:رزمنده محترم،جناب آقای اسماعیل مطلوبی/

الحق که :شهـــدا رفتنــد سوی ثاراللهــ..../

دل نوشتــ:«آی شهــدا دل مــا تنگه براتونــ.../

عشق نوشتــ:الهی،بحق خانم فاطمه الزهرا {اللهم الرزقنــا شهادتــ..../

بنده حقیر خـــدا نوشتــ:در کربلــای ایرانــ دعــا گوی شما بزرگوران خواهــم بــود ان شااللهــ.../

در پنــاه حق

یا زهــرا {س}