داستان اول: کشاورزی رو فرض کنید در باغش بوته خیار کاشته... برای رشد این بوته هر روز کارهایی و تلاشهایی کرد...
حالا این بوته خیار به ثمر نشسته و هر روز میوه میده...
این مرد هر روز میوه ها رو میچینه و دور میریزه
شخصی ازش میپرسه چرا دور میریزی اینها رو؟
میگه من میوه ی خیار نمی خوام... من باید از این بوته هندونه بچینم...
اونقدر اینها رو دور میریزم تا بلاخره هندونه بده به من...
این کشاورز در نظر شما چه وصفی داره؟ در نظر من خیلی محترمانه بگم اینه: عاقل نیست
اینو در ذهن داشته باشید