گاهی نوشتن خیلی سخت میشه... نه اینکه ندانی چه بنویسی، بلکه آنقدر حرف زیاد است که نمیدانی از کجا و چگونه شروع کنی....
خیلی فکر کردم که امروز چه بنویسم... آخر سر دیدم بهتر است انچه را که این روزها خود درگیر ان هستم و هرلحظه اش لذت می برم بنویسم...
کتاب من زنده ام.
کتابی که اگر این مشغله های روزانه نبود یک روزه تمامش کرده بودم...
جاذبه ی داستا برایم به حدی بود که حتی شب خواب معصومه را در زندان میدیدم و یا برادران رزمنده را که زیر کابل های بعثی ها زجر می کشیدند...!
راستش هنگام خریدن کتاب فکر نمی کردم تا این حد برایم جاذبه و کشش داشته باشد ولی حالا در این دو روز، شب و روزم یکی شد تا به صفحات اخر رسیدم...!
کتابی که روایتی بود از ایستادگی مردان وطنم، و تصویری از صبر زینبی زنان کشورم... داستانی که نشان می داد حتی در زندان الرشید و بیمارستان های بعثی ها، باز هم اگر کسی به ناموس ایرانیان چپ نگاه کند، واکنش آنها راخواهد دید؛ حتی اگر خودشان از شدت جراحت، در استانه شهادت باشند....و بسیاری تصاویر ناب و بکر از مردان و زنان غیور ایرانی که با خواندن داستان باید از ان لذت ببرید....
من که از سطر سطر کتاب لذت بردم و البته حس خوبی داشتم که کمی از دردهای این بانوی بزرگوار را خوانده ام و همراه او اشک ریخته ام... هرچند در بین خطوط کتاب گاهی حس میشد که نویسنده حرف های زیادی برای گفتن دارد اما امتناع می کند.... (و همین هم دلنشین بود البته!)
الغرض پیشنهاد میکنم به همه ی دوستان که بخوانند این روایت را...