وبلاگی گروهی

به مجالس روضه برویــد....×

یکــ جــا روضه هستــ بروید و بنشینید و گریه کنیــد..../


کربلا,امام حسین,عاشورا

ادامه مطلب...
۰۵ آذر ۹۳ ، ۰۸:۰۰ ۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پاسدار سنگر

خدایا! عاشقم کن

سلام بر خدا و شهیدان خدا و بندگان پاک و مخلص او

بعد از مدت ها کشمکش درونی که هنوز هم آزارم می دهد، برای رهایی از این زجر، به این نتیجه رسیده ام و آن در این جمله خلاصه می شود: خدایا! عاشقم کن.

ادامه مطلب...
۰۴ آذر ۹۳ ، ۰۸:۰۰ ۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
گمنام

بسیجی یعنی علی...

چند شب پیش، سوار اتوبوسی بودم که به علت ازدحام جمعیت، اصلا نمیشد نفس کشید...

اتوبوس در یکی از ایستگاه ها که توقف کرد یه عده پیاده و یه عده هم سوار شدند..

همین که کمی از مسیر را رفت و افتاد تو اتوبان، شنیدم که یه خانمی گفت آقا نگه دار، اشتباه سوار شدم!!

راننده توجه نکرد و گفت که اجازه ی این کار را نداره...

صدا مجددا اومد که "عجب آدمی هستی!!فلان فلان شده!!! "

ادامه مطلب...
۰۳ آذر ۹۳ ، ۰۸:۰۰ ۴۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رزمنده

اندر احوالات تبلیغات

اول که سلام

دوم انقدر این تبلیغه حرصمو درآورده که اگه ازش ننویسم میدونم لال از دنیا میرم!


ادامه مطلب...
۰۲ آذر ۹۳ ، ۰۸:۰۰ ۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
وخدایی که دراین نزدیکیست ..!

انا مجنون الحسین (علیه السلام)

سال قبل نزدیک محرم بود

رفتم پیش چند تا از رفقا حال و احوال کردیم ، تخته وایت برد پشت سر رفیقم رو دیدم یه طرحی کشیده بود روش ، به شوخی گفتم این همه هنر داری به چه درد ما میخوره؟ این همه طراحی و لوگو اینا پس ما چی؟

ما نشستیم و مشغول صحبت شدیم ، او ایستاد و طرحی که روی تخته کشیده بود رو پاک کرد

گفتم اِ خیلی قشنگ بود که ، گفت چی دوست داری؟ گفتم والا ما محرم ها یه جمله ای رو پشت پیراهن روز عاشورا و برای موتور میزنیم ، با این یه طرحی برای ما در بیار ماندگار ..

ما مشغول صحبت شدیم با باقی دوستان و او شروع کرد

شد این :

ادامه مطلب...
۰۱ آذر ۹۳ ، ۰۸:۰۰ ۴۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عباس زاده

من زنده ام.

سلام.

گاهی نوشتن خیلی سخت میشه... نه اینکه ندانی چه بنویسی، بلکه آنقدر حرف زیاد است که نمیدانی از کجا و چگونه شروع کنی....

خیلی فکر کردم که امروز چه بنویسم... آخر سر دیدم بهتر است انچه را که این روزها خود درگیر ان هستم و هرلحظه اش لذت می برم بنویسم...

کتاب من زنده ام.

کتابی که اگر این مشغله های روزانه نبود یک روزه تمامش کرده بودم...

جاذبه ی داستا برایم به حدی بود که حتی شب خواب معصومه را در زندان میدیدم و یا برادران رزمنده را که زیر کابل های بعثی ها زجر می کشیدند...!

راستش هنگام خریدن کتاب فکر نمی کردم تا این حد برایم جاذبه و کشش داشته باشد ولی حالا در این دو روز، شب و روزم یکی شد تا به صفحات اخر رسیدم...!

کتابی که روایتی بود از ایستادگی مردان وطنم، و تصویری از صبر زینبی زنان کشورم... داستانی که نشان می داد حتی در زندان الرشید و بیمارستان های بعثی ها، باز هم اگر کسی به ناموس ایرانیان چپ نگاه کند، واکنش آنها راخواهد دید؛ حتی اگر خودشان از شدت جراحت، در استانه شهادت باشند....و بسیاری تصاویر ناب و بکر از مردان و زنان غیور ایرانی که با خواندن داستان باید از ان لذت ببرید....

من که از سطر سطر کتاب لذت بردم و البته حس خوبی داشتم که کمی از دردهای این بانوی بزرگوار را خوانده ام و همراه او اشک ریخته ام... هرچند در بین خطوط کتاب گاهی حس میشد که نویسنده حرف های زیادی برای گفتن دارد اما امتناع می کند.... (و همین هم دلنشین بود البته!)

الغرض پیشنهاد میکنم به همه ی دوستان که بخوانند این روایت را...

http://www.parscloob.com/catch/data/2014/04/5b5664255f555e3300f8ea292913c2971386935293.jpg

ادامه مطلب...
۳۰ آبان ۹۳ ، ۰۸:۰۰ ۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چشم به راه