الَّذِینَ یُنفِقُونَ فِی السَّرَّاء وَالضَّرَّاء وَالْکَاظِمِینَ الْغَیْظَ وَالْعَافِینَ عَنِ النَّاسِ وَاللّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ
آن کسان که در توانگری و تنگدستی انفاق می کنند و خشم خویش فرو می خورند و از خطای مردم در می گذرند خدا نیکوکاران را دوست دارد
آل عمران - آیه 134
خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن 11 رکعت است.
بنده: خدایا من خسته ام نمیتوانم.
خدا: بنده ی من 2رکعت نماز شفع بخوان و 1 رکعت نماز وتر.
بنده: خدایا برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.
خدا: بنده ی من قبل از خواب این 3 رکعت را بخوان.
بنده: خدایا 3 رکعت زیاد است.
خدا: بنده ی من فقط 1 رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا امروز خیلی خسته ام راه دیگری ندارد؟.
خدا: قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله..
بنده: خدایا من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم میپرد.
خدا : همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن بگو یا الله.
بنده : خدایا هوا سرد است!نمیتوانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم.
خدا : بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب میکنیم.
بنده اعتنائی نمی کند و می خوابد!!!!
خدا : ملائکه من! ببینید آنقدر ساده گرفتم اما او خوابیده است.
خدا : چیزی به اذان صبح نمانده او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده.
ملائکه : خداوندا 2بار او را بیدار کردیم اما باز خوابید.
خدا : در گوشش بگویید خدا منتظر توست.
ملائکه : باز هم بیدار نمی شود.
خدا : اذان صبح را میگویند هنگام طلوع آفتاب است.ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا میشود.
ملائکه : خداوندا نمیخواهی با او قهر کنی؟
خدا : او جز من کسی را ندارد....شاید توبه کرد.
بنده من هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صدها خدا داری …

اعتراف!! نوشت:
خودم می دونم این پست، خیلی طولانیه... دیگه همینه که هست!!
شوخی کردم...
خداوکیلی نهایت خلاصه نویسی را به کار بردم ..خوندنش خالی از لطف نیست...
هر کسی هم خواست بیشتر بدونه یه سر به کتاب "ولاء ها و ولایت ها" نوشته ی استاد مطهری بزنه...
نگاه مصطفی بی اختیار ارمیا را و نمازش را ترجیح داد.
- السّلام علیکَ ایّها النّبی و رحمة الله و بَرَکاتُه .
السّلام عَلَینا و علی عِباده الله الصّالحین.
باز هم مکث همیشگی ارمیا . به اینجای نماز که می رسید صورتش در هم می رفت.فکری به پیچیدگی و درهم ریختگی موهایش به جای روی سر ، توی سرش ریشه می دواند:
- من چه ربطی به بندگان صالح خدا دارم؟ شاید خدا خواسته مرا مسخره کند. من با ...
و بعد گناهان کوچک و بزرگش را به یاد می آورد. خجالت مثل برق گرفتگی می لرزاندش و بعد هم متوجه مکث زیادش می شد.
-السّلامُ علیکُم و رحمة الله و بَرَکاتُه.(1)
"حق من رو می خوری؟!!...
باشه..اما بدون، قیامت، باید جواب پس بدی...
حالا برو خوش باش.."
می پرسم "چی شده؟.."
میگه "نامرد!!فکر کرده می تونه قسر در بره...ما هم خدائی داریم..از حلقومش می کشم بیرون!!"
خنده م گرفت...
گفتم "بابا کوتاه بیا مومن...اون قدر که ما بدهکاریم، طلبکار نیستیم..."
میگه "چی میگی واسه خودت؟!!
من هر کی را نفرین کنم، بدبخت میشه!!
حالا ببین، این خط، این نشون!!..اگه ندیدی به روز سیاه بشینه!!"