می خندید و می گفت رفتم سیب زمینی بخرم، دیدم لابه لای سیب زمینی ها، این سیب زمینی چه باحاله...
گفتم چطوریه مگه؟
نشونم داد..
می خندید و می گفت رفتم سیب زمینی بخرم، دیدم لابه لای سیب زمینی ها، این سیب زمینی چه باحاله...
گفتم چطوریه مگه؟
نشونم داد..
رسماً صندلی رو اشغال کرده بودند...
هم خنده ام گرفته بود و هم ذوقشون رو داشتم...به شدت باد میومد...همراه با سوز پائیزی خانمان برانداز...اما این دو تا چه راحت و بی دغدغه اینجا نشسته بودند....
گوشیمو برداشتم و این شد نتیجه ش...
داشتم راجع به امام حسن عسکری می خوندم...
نوشته بود اونقدر شرایط خفقان آور بوده که برخی به امام شک می کردند!!!
حتی اوضاع انقدر فاجعه بار بوده که شیعیان میومدند در مسیری که امام در محاصره اشقیاء حرکت می کردند، بلکه امام را ببینند...
اما امام از قبلش سفارش کرده بودند که به من اشاره هم نکنید، چون جان شما در خطره...
فدای این امام بشم الهی...
امروز که دیگه این خبرها نیست...پس دست به سینه و بلند بگو:
السلام علیک یا حسن بن علی
و رحمه الله و برکاته
آجرک الله یا صاحب الزمان
به نظرم چند دسته آدم داریم
اونایی که میدونن