بسم رب الشهدا و الصدیقین
امروز جایی دعوت شدی که
امروز جایی دعوت شدی که
آقای بهلول که در زمان هارونالرشید زندگی میکرد، آدم عجیبی بود. به او گفتند بیا قاضی القضاه بشو. برای اینکه قبول نکند، خودش را به دیوانگی زد. اما با کارهای خود مردم را امر به معروف و نهیاز منکر میکرد. این آقای بهلول درباره ی «ریا» داستانی دارد: روزی بهلول دید آقایی دارد مسجد میسازد...
چند شب پیش، سوار اتوبوسی بودم که به علت ازدحام جمعیت، اصلا نمیشد نفس کشید...
اتوبوس در یکی از ایستگاه ها که توقف کرد یه عده پیاده و یه عده هم سوار شدند..
همین که کمی از مسیر را رفت و افتاد تو اتوبان، شنیدم که یه خانمی گفت آقا نگه دار، اشتباه سوار شدم!!
راننده توجه نکرد و گفت که اجازه ی این کار را نداره...
صدا مجددا اومد که "عجب آدمی هستی!!فلان فلان شده!!! "
سال قبل نزدیک محرم بود
رفتم پیش چند تا از رفقا حال و احوال کردیم ، تخته وایت برد پشت سر رفیقم رو دیدم یه طرحی کشیده بود روش ، به شوخی گفتم این همه هنر داری به چه درد ما میخوره؟ این همه طراحی و لوگو اینا پس ما چی؟
ما نشستیم و مشغول صحبت شدیم ، او ایستاد و طرحی که روی تخته کشیده بود رو پاک کرد
گفتم اِ خیلی قشنگ بود که ، گفت چی دوست داری؟ گفتم والا ما محرم ها یه جمله ای رو پشت پیراهن روز عاشورا و برای موتور میزنیم ، با این یه طرحی برای ما در بیار ماندگار ..
ما مشغول صحبت شدیم با باقی دوستان و او شروع کرد
شد این :
استاد پناهیان :
خانم شما برای شما آش درست کرده، گذاشته سر سفره.
رسیدی خانه، اعصاب خورد، خسته، آدم گرسنه هم دو برابر میشود ظرفیت عصبانی شدنش ...
قاشق را میزنی که آش را میل بفرمایید ،
یکدفعهای میبینید آش یک ذره نمک ندارد.
آقا میخواهی چه کار کنی؟ چند تا گزینه است آقا ببینیم کدامش را علامت میزنیم؟
پسر داشت آماده می شد که با بچه های دانشگاه برود جمکران ...
مادر گفت : رضا ، نرو امشب . بذار شب جمعه با هم بریم .
پسر با عصبانیت جواب داد : شب جمعه خودتون برید !
حالش به شب چهارشنبه است . تازه چند تا از استادامون هم امشب میان.
دل مادر شکست ...