نمیدونم از کجا شروع کنم به نوشتن . .
شب اول مجلس بیت رهبری رو رفته بودم (چه راحت رفتیم داخل و قسمت شد جلوی جلو بنشینیم ، چند متری آقا) .. و شب چهارم رو هم تصمیم گرفته بودم که شرکت کنم تنها (البته به خاطر شرایطی که داشتم) .. قرار گذاشته بودیم که شب آخر رو هم بریم ..
شب چهارم رفتم سمت درب گفتند فلان درب ، رفتم اونجا گفتند فلان کوچه ، رفتم گفتند مخصوص خادمین است بروید فلان خیابان ، اومدم دیدم یاعلی چه صف عریض و طویلی داره داشتند اذان را میگفتند ، دیدم اگه بخوام برم توی صف نه به نماز میرسم و نه به رفتن داخل ، رفتم جلوتر از کناری رفتم و رفتم داخل کفش ها رو تحویل دادم و رفتم ، زمین به دلیل بارانی که آمده بود خیس بود ، خواستم میان بر بزنم ولی به درب بسته خودم ، زمین و موکت خیس بود ، نماز عشا هم تمام نشده بود و درب ها بسته ، آب زمین یواش یواش پاهارا خیس کرده بود و انگار نه انگار که نوک پنچه ایستاده ای ، پشت درب اصلی پر از جمعیت شده بود ، ماشاالله جمعیت خیلی زیاد بود ، شب اول خیلی راحت تر بود .. به هر حال درب کناری باز شد و رفتیم داخل ، نماز را خواندم ، ایستادم تا بلکه بتوانم بروم جلو ؛ جمعیت داخل پر بود و درب را بسته بودند ایستادن ها هم جواب نداد ، یکی از دوستان را جلوی درب دیدم با اشاره گفتم راه نداره ؟ با سر گفت نه ، جمعیتی هم جلو ایستاده بودند که حاکی از این بود .. سرما کم کم داشت وجودمان را میگرفت ، لباس مناسب هم که از قرار معلوم نپوشیده بودیم ، به رفتن داخل حسینیه اکتفا کردیم و فکر این که خیلی ها همین هم گیرشان نیامده است ، ولی درب را بسته بودند.
فکه که میروی ، ناخودآگاه دوست داری بمانی و بمانی ...
دوست داری همانجا خادم شوی و تا وقتی که میشود و اجازه می دهند همانجا بمانی ...
اصلا پایی برای بازگشت نداری که برگردی ، وقتی روی شن ها پا میگذاری ..
وقتی که بخواهی با سرعت هم روی شن ها راه بروی و بدوی هم نمیتوانی ، نامحسوس به تو میگویند که آهسته و آرام قدم بردار ...
به ورودی یادمان که میرسی نا خوآگاه می بینی که کفش نداری ...
انگار این جمله ای که نوشته اند را دلت زودتر از خودت فهمیده است " فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوى "
و میروی و میروی ..