چند شب پیش، یکی از رفقا صدام زد و گفت فلانی یه دقیقه بیا و به ماه نگاه کن...من خیلی خوب نمی بینم...
گفتم چی رو؟
گفت ببین روی ماه چیزی نوشته؟!
گفتم جل الخالق...چی میگی؟!
گفت حالا تو نگاه کن...
کنارش چند تا بچه کوچیک نشسته بودند....
یهو داد زد گفت پاشو برو اون طرف...کنار من نشین!!!
گفتم چی شده؟
گفت از بس کثیف بود!!
خنده ام گرفت....
وقتی لبان کوچک تو بی جواب شد
مادر به جای آب، ز شرم تو آب شد
بیهوده پا به سینه ی من می زنی مکوش
پیش لبان خشک تو دریا سراب شد
مثل همیشه بوسه زدم روی گونه ات
اما لبم ز تاول رویت کباب شد
وقتی عمود خیمه ی عباس را کشید
گفتم رباب: خیمۀ عمرت خراب شد
از چشم های حرمله پیداست فکر چیست
مادر دعا نکرده ای و مستجاب شد
صلی الله علیک یا ابا عبدالله الحسین
آخرای شهریور بود که مدام پیامک میومد که به ایام القاطی! نزدیک میشیم....کولر روشن می کنی، خیلی سرد میشه، خاموش می کنی خیلی گرمه...
اما از آب و هوا که بگذریم، در چند روز اخیر یه گروه را می بینی مراسم عقد و عروسی و اینها دارند...یه سری را می بینی علم و کتل آماده می کنند برای هیئت...دو هفته پیش، حدود عید غدیر اینها بود که یه هیئت دیدم راه افتاده بودند تو خیابون...با تمام تشکیلاتشون...مونده بودم عید غدیره یا محرم؟!!