چند روز پیش رفته بودم دیدن یکی از رفقا که از کربلا برگشته بود....ایشون با مادرشون رفته بودند کربلا...
می گفت وقتی وارد بین الحرمین شدیم مادرم احساساتی شد و با یه سوزی گفت:
چند روز پیش رفته بودم دیدن یکی از رفقا که از کربلا برگشته بود....ایشون با مادرشون رفته بودند کربلا...
می گفت وقتی وارد بین الحرمین شدیم مادرم احساساتی شد و با یه سوزی گفت:
چند شب پیش، یکی از رفقا صدام زد و گفت فلانی یه دقیقه بیا و به ماه نگاه کن...من خیلی خوب نمی بینم...
گفتم چی رو؟
گفت ببین روی ماه چیزی نوشته؟!
گفتم جل الخالق...چی میگی؟!
گفت حالا تو نگاه کن...
کنارش چند تا بچه کوچیک نشسته بودند....
یهو داد زد گفت پاشو برو اون طرف...کنار من نشین!!!
گفتم چی شده؟
گفت از بس کثیف بود!!
خنده ام گرفت....