چند روزی بود کلا اعصاب نداشت....

همین که میومدی باهاش حرف بزنی، اخمهاش می رفت تو هم...و تو ناگزیر بی خیال می شدی....

حرفی هم نمی زد که حداقل بدونی مشکلش چیه؟....فقط می دیدم که مرتب قرص مسکن می خوره!!!

تا اینکه بعد از حدود یه هفته، وسط روز گفت دیگه نمی تونم تحمل کنم....

گفتم خب بنده ی خدا چی شده؟...

گفت گوشم خیلی درد می کنه...


پس معلوم شد چرا این همه، اخم کرده بود....

گفتم واسه همین این همه قرص مثل نقل و نبات!! می خوردی؟!!! دکتر هم که وجود نداره دیگه؟!!

گفت می ترسم برم دکتر!! احتمال میدم گوشم عفونت کرده باشه...بچه هم که بودم عفونت می کرد....


خلاصه با کلی خواهش و تمنای ما رفت پیش دکتر و مشخص شد گوش بیچاره، اسمش بد در رفته...مشکل از جای دیگه است!! مشکل از دندون عقلش بود که به گوشش هم فشار میاورد....


هیچی دیگه بی عقلش کردند!! و خوشحال و خندون برگشت...دیگه گوشش هم درد نمی کرد...



تفکر نوشت:

وقتی خودت را عقل کل دونستی، به حرف هیچ کس گوش نمیدی....

ایراد از گوش دادنت نیست...

گاهی باید بی عقل بشی تا معرفت کسب کنی