گفتم: چرا ماسک زدی مومن خدا ؟ هوا که خوبه ، آلودگی هوا اعلام نشده .. نکنه میخوای شناسایی نشی ؟ (لبخند)
گفت : شیمیایی هستم ، نمیتونم باید مراقب باشم.
گفتم : سنت نمیخوره به جبهه ، ماهم یه رفیقی داریم که بعد جنگ به دنیا اومده ولی تو خاطرات دفاع مقدس سیر میکنه و هی میگه که تو جبهه که بودیم اینجوری و اونجوری ، توی سنگر اینجوری بودیم و اینطور عمل میکردیم
گفت : واقعا جبهه بودم .
گفتم : آخه خیلی جوانی و باورم نمیشه
گفت : من 9 سالم بود که رفتم جبهه ، با رفیقم
گفتم : بیشتر از سن تو رو نمی بردن چطور رفتی جبهه
توی همین حال دست کرد توی کیفش و عکس جبهه اش رو در آورد
گفت : آره نمی بردن برای همین با بار پسته و خوراکی هایی که برای جبهه می بردند رفتم و اتفاقا روی قسمت پسته مخفی شده بودم که برم و تا خود منطقه پسته خودم. قرار بود که ما رو ببرند پشت جبهه اما مستقیم بردند جزیره مجنون پیاده کردند ، وقتی که ما رو دیدند قرار شد برگردونند ما رو عقب...
با یه تویوتا لندکروز همراه چهارتا اسیر قرار شد ما رو برگردونند عقب ، وسط راه این اسرا دستشون رو باز کردند و راننده را با چند حرکت پیاده اش کردند ..
میگفت تا اون موقع ما اصلا تفنگ از نزدیک ندیده بودیم و خیلی هم شر و شور بودیم ، خلاصه این اسرا عراقی رو ما مجدد اسیر کردیم و توی همون بیابون به سزای عملشون رسوندیم ...
گفتم :خوب حالا چطور شیمیایی شدی
گفت : توی جنگ که نشد ، بعد از جنگ شیمیایی شدم
گفتم : وا تو که از جنگ سالم برگشتی چطور بعد از جنگ شیمیایی شدی ؟
گفت : توی تفحص شهدا شیمیایی شدم ، نامردا وقتی پیکر شهدای ما رو دفن می کردند ضامن نارنجک رو می کشیدند و می ذاشتند زیر بغل اون شهید که بعد از جنگ اگه تفحص کردند منفجر بشن یا این که این عمل رو با شیمیایی دخیل می کردند . ما هم توی یکی از این تفحص ها خیلی هم کشنه بودیم دیدیم یهو بوی سیر و سبزی اینها اومد ما هم که کشنه بو کشیدیم و خلاصه ...
پی نوشت : خیلی هم شلوغ بود ، الانش که اینطور بود خدا میدونه توی جبهه چطور بوده ... ، شماره داد گفت هر وقت اومدی جمکران یه زنگ بزن در خدمتت باشیم و خداحافظی کرد و رفت .
فعلا نوشت: به دلیل بار سنگینی که روی دوش ما قرا است بگذارند که تمرکز زیاد نیازد داره و پیگیری های مکرر و البته باید مطالعاتم بیشتر بشه و شلوغی های بیش از حد که ترم جاری باید دو مقطع درس بخونم فعلا امکان مطلب گذاری برام نیست و خصوصا که دغدغه مطلب داشته باشم ، این آخرین مطلب ما است در وبلاگ فانوس جزیره تا مدتی البته ، ان شاالله به زودی مطلب میگذارم - البته هستیم ها ولی مطلب نمیذاریم به وبلاگ بزرگواران سرمیزنم و البته برنامه های دیدار رو پیگیری میکنم و شکر خدا دوستان خیلی بهتر از بنده مطلب می گذارند.
از این که احتمالا مطلبی گذاشته باشم که مناسب شرایط علمی و دینی و خدایی دوستان نبوده باشه عذرخواهی میکنم و امید دارم دوستان بزرگوارمن که در این مدت چراغ خاموش و روشن اینجا حضور داشتند بنده را حلال نمایند و کمافی السابق اینجا حضور پیدا کنند و از مطالب دوستان استفاده کنند.
ان شاالله به زودی مطلب می نوسم.
در حق ِ ما مردگان ِ نالان کمی دعا کنید؟!!
شادی روح تموم شهداصلوات
اللهم صل علی محمد وآل محمدوعجل فرجهم