جلوی مغازه ی قصابی نشسته بود منتظر تا شاید دل مغازه دار، هر بار به رحم بیاد و غذای نون و آبداری نصیبش بشه...

خیلی متین و با وقار!!

اصلا انگار نه انگار که برای سرگرمی هم که شده لا به لای شمشادهای کنار خیابون، دنبال موش های چاق و چله کثیف می کنه و هر بار یه ضرر اساسی به جمعیت اونها می زنه...

خیلی مودب یه گوشه نشسته بود...طوری که برای رفت و آمد کسی هم مشکلی پیش نیاد...

حتی به کاغذ مچاله شده کنارش هم توجه نمی کرد...کاغذی که شاید قیمت معامله قبلی قصاب با مشتری بوده باشه...با قیمتی سرسام آور!

او اما به دنبال قیمت نبود...

وقتی متوجه دوربین شد، خیره نگاهش کرد...و آماده بود که به کوچکترین حرکتی، حمله کنه...و نه...بهتر بگم...فرار کنه...

همه ابهت و وقار و مرتبی او، در نگاهش بود و حرکتی که می خواست انجام بده...


تفکر نوشت:

چهارچشمی باید مراقب دشمن باشی و آماده...

با لم دادن و بی خیال بصیرت بودن، نابود میشیم...بدون شک...



بی ربط:

یه بنده خدائی می گفت دیوونه شدم از کفش جدید!

12000 جفت کفش دارم، باز مشتری میاد میگه کفش جدید ندارید؟(لبخند)


کفش ها، جدید میشن اما گام ها، تغییری نمی کنند!!! چرا؟