جلوی مغازه ی قصابی نشسته بود منتظر تا شاید دل مغازه دار، هر بار به رحم بیاد و غذای نون و آبداری نصیبش بشه...
خیلی متین و با وقار!!
جلوی مغازه ی قصابی نشسته بود منتظر تا شاید دل مغازه دار، هر بار به رحم بیاد و غذای نون و آبداری نصیبش بشه...
خیلی متین و با وقار!!
در مطلب قبلی یه تصویر گذاشته بودم که "تفکر نوشت" می طلبید...
تصویر از این قراره:
تماس گرفته امروز
سلام روح الله اشتباه گرفتی منو یا منو کار داری؟ بعیده زنگ زدن تو(لبخند)
سلام میدونی برای چی زنگ زدم ؟
نه حتما اشتباه گرفتی
نه بابا عکست رو امروز خبرگزاری شبستان گذاشته روی سایت چه عکسی هم هست
جدی میگی؟ هیچی دیگه الان تند تند تماس میگرند و میگن بهم(لبخند)، از دستمون در رفته که توی کادر هستیم دیگه
به دلیل مشکلات امنیتی و اخلاقی بقیه مکالمه درج نمیگردد(لبخند)
پیش خودم میگم انگار عکسم از خودم مهم ترهها، بعد مرگ چی میشیم دیگه(لبخند) ماها حضورمون مهم نیست اما اگه عکسی در جایی از ما ببینند یا در فیلمی یا اینچنین چه برخوردها فرق میکنه
زنگ زدم به رفیق صمیمیم (شما بخونید داداش نداشته ام) برای کاری، میگه رسانه ای شدی اخبار نشونت میده
میخندم میگم نه بابا اونجاهم ؟
از دستمون در رفته دیگه - چه کاری شد
بسم الله الرحمن الرحیم
دوستان با دیدن تصویر فوق چی به ذهنتون متبلور میشه ؟
فکر کنید و بنویسید لطفا
یعنی تفکر نوشت بنویسید راجع به عکس