{بسم ربــــ الشهــدا...
سال نــو را به تمامی شما بزرگواران تبریک میگم*
با ابراهیــم و چنــدتا از رفقــا جلوی مسجد ایستاده بودیــم...
{بسم ربــــ الشهــدا...
سال نــو را به تمامی شما بزرگواران تبریک میگم*
با ابراهیــم و چنــدتا از رفقــا جلوی مسجد ایستاده بودیــم...
به نظر من نهایت خوشبختی در این است که راهت با راه شهدا گره بخورد و اگر از راهشان دور شدی آنها تو را به سوی خود بکشند و به راهت بیاورند و در راه بندگی بازت گردانند ...
منتظر بودم جلسهای سه نفره شروع شود راجع به مسائل مسجد محل ، ناگهان تلفن همراهم زنگ خورد
نام تماس گیرنده را که دیدم ناخود آگاه انگار شور و شعفی وصف ناپذیر وجودم را فرا گرفت
نام نقش بسته بر روی صفحه تلفن این بود
{بسم ربـــ الشهـــدا...}
*/قـــرار شده بود با پاترول در شهر حرکتـــ کنـــد...
-چرا بیکاری؟
-ای بابا..کار که نیست!! هر چی می گردم کار مناسب!! پیدا نمی کنم...
-کار مناسب چیه؟
-یعنی تو نمی دونی؟
-نه شما بگو...
-کار باید پشت میزی باشه!! چون دیگه نخوای به خاطر یه لقمه نون، همه ش بدو بدو کنی!!
-عجب...
داشتم با یه بنده خدائی صحبت می کردم....
بســم ربـــــ الشهـــدا
اوایل بهمن مـــاه بــود...