گفت میای تا فلان جا پیاده بریم؟
گفتم باشه..
راه افتادیم..وسطهای راه بود که دیگه مسیرش متفاوت شد... خداحافظی کرد و رفت...
همچنان به پیاده روی ادامه میدادم...داشتم به مسائلی که درگیرش بودم فکر می کردم و راه حل های فرضی که دیدم از لای شمشادها یه چیزی پیداست....
هر کسی هم رد می شد با تعجب یه نگاهی می انداخت و رد می شد...