صبح که داری میری همه چی خوب و خوش!..امن و امان!!
شب که میای........... اِ فرش کو؟!
صبح که داری میری همه چی خوب و خوش!..امن و امان!!
شب که میای........... اِ فرش کو؟!
دارم به این فکر میکنم که چرا یه آدم نباید به فکر خودش باشه؟! میگم که:
دوگروه داریم یکی وقتی مبتلا شد دیگه حواسش هست ،یکی مبتلا نشده حواسش هست...
.
.
(ابتدای جمله رو کِش رفتم از نویسنده هایی چون مدیرمون،جناب صالح و رزمنده .... که اصولاپستهاشون فکرشده و درست حسابیه وگرنه خالی بستم الان فکر نمیکنم قبلا فکر کردم!)
.....
به نظر من نهایت خوشبختی در این است که راهت با راه شهدا گره بخورد و اگر از راهشان دور شدی آنها تو را به سوی خود بکشند و به راهت بیاورند و در راه بندگی بازت گردانند ...
منتظر بودم جلسهای سه نفره شروع شود راجع به مسائل مسجد محل ، ناگهان تلفن همراهم زنگ خورد
نام تماس گیرنده را که دیدم ناخود آگاه انگار شور و شعفی وصف ناپذیر وجودم را فرا گرفت
نام نقش بسته بر روی صفحه تلفن این بود
مرا به صحن بهشتت نمی بری آقا!؟
اگر چه غرق گناهم ولی خبر دارم
تو آبروی کسی را نمی بری آقا
چقدر خوبی و دل رحم و مهربان ، عاشق
و در دقایق عمرم شناوری آقا
همیشه از حرمت بوی مهر می آید
شبیه باغ پر از گل معطری آقا
تمام دفتر شعرم فدای چشمانت
که از تمام غزلهام بهتری آقا
ولی بدون تو این شعر ها چه دلتنگند
بدون نام تو اصلا چه دفتری آقا
در اوج بی کسی ام در خیال من هستی
تویی که یارترین یارو یاوری آقا....
+ باز دلتنگی و حسرت این دل شروع شد....:
هر روز کسی را با اشک و آرزو راهی کرب و بلایت می کنم، با دلی شکسته و چشمانی سرخ....
دو نفر از اصحاب رسول خدا(ص)
که ظاهراً در حال انجام وظیفه یا مأموریت خود بودند، به سلمان فارسی گفتند
ما گرسنه هستیم، برو و از خزانهدار پیامبر(ص) چیزی بگیر و بیاور تا ما
بخوریم. سلمان هم پیش خزانهدار یا مسئول تدارکات مسلمین (اسامه بن زید)
رفت و گفت چیزی داری که برای آنها ببرم؟ اسامه گفت چیزی ندارم. سلمان هم
دست خالی برگشت و گفت چیزی برای خوردن نبود.
{بسم ربـــ الشهـــدا...}
*/قـــرار شده بود با پاترول در شهر حرکتـــ کنـــد...