درویشی با یک کشکول کوچک (کیف یا کوله پشتی دراویش بود) اومد پیش ملا احمد نراقی...
ملا احمد نراقی هم خانه وسیعی داشت و رفت و آمد در منزلش زیاد بود... خلاصه اینکه مال و جاه داشت...
درویش به ملا گفت تو چگونه ادعای دینداری و شیعه علی بودن را داری؟
در حالی که مولا علی ساده زیست بود و اعتنایی به دنیا نداشت اما تو این همه مال و جاه جمع کردی
ملا سعی کرد به او بفهماند که مهم و اصل تعلق نداشتن به دنیا هست و من تعلقی به این همه خدم و حشم ندارم
درویش قانع نمیشد... کشکولش را روی زمین گذاشته بود شیخ چند قدمی با او قدم زد و سعی کرد قانعش کند که اصل بر تعلق نداشتن به دنیا هست
ناگهان ملا به درویش گفت: میخواهی به تو ثابت کنم؟
دوریش گفت : ثابت کن