اومدم توی سرویس ، امروز خیلی شلوغ بود ؛ یه جا جلوی جلو کنار دست راننده بود ، رفتم نشستم ...
از عارفی درباره تقوا پرسش شد،
گفت: آیا راه پرخار و خاشاک را پیموده ای؟
سائل گفت: آری.
گفت: چه کردی؟
شروع کرد به غر غر کردن که من اینو نمی خوام!! از اون ظرفه می خوام!!
سرم را برگردوندم ببینم چی شده که دیدم اون سر سفره، نشسته و به هیس گفتن ها و "فرقی نداره که" گفتن های مادرش توجه نمی کنه و دیگه داشت بغضش می ترکید!!!