دفعه اولی بود که مستقل می رفتم مشهد....اصلا یه حس بزرگ شدنی به آدم دست میداد که نگو!!
خلاصه که در پوست خودم نمی گنجیدم...بچگی بود دیگه...هر کی می رسید می گفت چی شده اینقدر خوشحالی؟...می گفتم ای بابا....مگه خبر نداری؟!...دارم میرم مشهد....اونهایی که بزرگتر بودند و عاقل تر، کلی التماس دعا می گفتند...اونهایی هم که هم سن و سال خودم بودند مثل خودم ذوق زده که تنها میری؟!

یادمه وقتی از اون سفر برگشتم، خیلی ها میومدند دیدنی که فلانی تعریف کن ببینیم چی شد؟ سوغاتی هات کو؟(لبخند)


در راه مشهدم...
با کوله باری از درد دل هایی که آشنا و غریبه، به امانت داده اند که به امام بگم...به امام رئوف...
"بچه های صالح نصیبم بشه"
"دایی و مادرم، حالشون خوب نیست، دعا یادت نره"
"چند وقتیه بیکار شدم...شرمنده زن و بچه هامم...به امام بگو یه کار خوب، خودش برام جور کنه"
"خودت که می دونی!...همسر خوب و مومن، خدا نصیبم کنه"
"امسال کنکور دارم....خیلی دعا کن"
"به امام بگو فلانی سلام رسوند و گفت خودت می دونی!...نیازی به گفتن نیست"
.....
دارم فکر می کنم واقعا هم امام خودش می دونه...اما اینکه تو، خواسته ات را به زبان میاری، کار را قشنگتر می کنه...چون به مرحله ای می رسی که خواهان کمک امامی...پس بیشتر قدر می دونی....بیشتر انس میگیری با امام...می دونی که اگه به امام گفتی، کمکت می کنه...خلاصه دست خالی برت نمی گردونه....
یه جورایی پشت سر امام می ایستی و قایمکی خواسته ات را به خدا میگی....
"یا وجیه عند الله اشفع لنا عند الله"
بزرگی می گفت امام هادی سلام الله علیه و آله مریض شده بود.. یه بنده خدایی را فرستاد کربلا و گفت برو زیر قبه حرم امام حسین سلام الله علیه و آله برام دعا کن که خوب بشم...
طرف هم رفت و تو راه به یکی رسید و ماجرا را گفت...اون بنده خدا هم گفت امام هادی که خودش حجت خداست...دیگه چه دعایی؟!
طرف هم به شک افتاد و بعد از سفرش از امام سوال پرسید... آقا فرمود خدا دوست داره در بعضی از مکان ها، دعا کنی...از جمله زیر قبه حرم امام حسین علیه السلام...

حالا ماییم و کوله باری از دعاها که مهمترینش"برای فرج من دعا کنید که فرج شما هم هست"


پیشاپیش ایام را تسلیت عرض می کنم