اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبدِالله الْحُسَیْن
.
.
.
چهل روز گذشت، اربعین شد
من همانی هستم که بودم
.
.
.
ان شاءالله که هم در کلام و هم در عمل همواره حسینی باشیم.
همیشه از وقتی یادمه پدر و برادرها در تدارکات هئیت و مسجد بودن چه محل قبلی چه همین محلی که الان ساکن هستیم، همیشه تو برپایی و بنا کردن مسجد پیش قدم بودن، خوب من که نمی شد همه جا برم باهاشون، ولی سعی میکردم ازشون عقب نمونم بچه که بودم چادرم رو سر میکردم همون ضبط و نوار کاست های که قبلا گفته بودم برمیداشتم میرفتم ی گوشه ای خونه برای خودم عزاداری میکردم این برای وقت های هست که تازه به این محل اومده بودیم هنوز هیئتی نبود که بخواهیم با مادر بریم، ی مقدار که بزرگ تر شدم وقتی رسیدم به سن نوجوانی همیشه سعی میکردم هر جوری شده خودم رو به دعای کمیل امامزاده برسونم، عکس کربلا رو میگرفتم رو به روم گریه میکردم تنها آرزویم میشد ی سفر کربلا، همیشه هم آخر سر خودم رو دعا میکردم ها، میخواستم همه آرزومندان برن در انتها هم خودم اولویت با دیگران بود در دعاهایم، وقتی بابا و مامان تصمیم گرفتن برن کربلا، دقیقه ای نود بهشون ملحق شدم، اصلا حرف از رفتن من نبود آقا طلبید من روی سیاه رو، تمام تک تک لحظه سفر به قطعه ای از بهشت در خاطرم هست کسانی که رفتن میدونن که من چی میگم، بعد از برگشتن از سفر کربلا همیشه دعا میکنم باز هم اگر قرار که روزی ام بشه سفر کربلا بازم اولویت با کسانی باشه هنوز مشرف نشدن، اما دست خودم نیست دلم میخواد ی بارم که شده فضای پیاده رویی از نجف تا کربلا و اربعین رو درک کنم ارباب دلم میخواد با این که میدونم لایق نیستم ولی من روی سیاه رو هم به این قافله ی عاشقان برسان.
این ها رو نگفتم که پیش خودتون فکر کنید که فلانی معلومه کارش درسته نخیرم از این خبرها نیست، لطف و محبت این خاندان پاک بی شمارست. 😊
همه کربلائی های بزرگوار زیارت قبول، برای ما جامانده ها هم دعا کنید که سخت محتاجیم.
.
.
.
از بچگی هم آدمی آروم و ساکت، کم حرف بودم البته مهربون 😉، گاهی انقدر مشغله و دغدغه ی فکری دارم که اصلا فرصت نمیکنم به وبلاگ سر بزنم و همچنین به شما خوبان و البته گاهی هم هستم و حرفی برای گفتن ندارم درست مثل هفته گذشته، این بی نظمی ها رو بر من ببخشید، بابت نگاه های پر مهرتون خدا را شاکرم.