حلول ماه شوال و عید سعید فطر با کمی تاخیر مبارک باد!
***
تقریبا قبل از عید بود یک کتاب رمان به نام "ماه به روایت آه" رو از دوستی هدیه گرفتم که بلاخره خوندم اش کتاب فوق العاده خوب و کم حجمی هست که توصیه میکنم مطالعه کنید، نویسنده کتاب روایتی از زندگانی و شخصیت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام و ناگفته های از قبل و بعد از شهادت را نقل می کند.
***
بخشی از کتاب ماه به روایت آه
چه غریب و تنهایم در این بیابان. کاش گذاشته بودند در (غاضریه) و کنار قبیله بنی اسد فرود آییم؛ نه این جا که معبر مار و مور است و عقرب و چلپاسه. دل شیرمردان هم در این وحشت سرا می گیرد. چه رسد به زنان و اطفال...
-خوابم نمیبرد عمه جان. چرا از این جا نمی رویم. دلم برای خانه خودمان تنگ شده. از این جا میترسم.
آخرین طفل خیمه، ساعتی پیش آرام گرفته و خوابیده است اما رقیه د. آغوش و سر بر بازوی من، با صدایی گرفته و بغض آلود، بی تابی می کند. صدای پایی آرام و سنگین از بیرون خیمه به گوش می رسد.
-می شنوی رقیه جان؟ این صدایی پا را می شناسی؟
لحظه ای آرام می گیرد و در سکوت، گوش می خواباند.
-بله. این عمویم عباس است.
-آفرین. پس تا عمویت عباس هست، نباید از هیچ چیز بترسی.
-عمویم آن بیرون نمی ترسد؟
-عمویت جز خدا از هیچ کس و هیچ چیز نمی ترسد. تا او هست، هیچ کس نمیتواند به ما آسیب برساند.
-اما اگر عمویم عباس نباشد...
به یکباره قلبم فرو ریخت. حتی تصور نبودن عباس در آن شرایط، تلخ و نفس گیر بود. نباید می گذاشتیم بغضی که گلویم را می فشرد، بر ترس و نگرانی این طفل سه ساله بیفزاید.
-عمه جان، پرسیدم اگر عمویم عباس پیش مان نباشد چه؟
-او هرگز ما را ترک نمی کند دخترکم. حتی اگر او خدای ناکرده مثل برادرت علی بیمار می بود، پدرت حسین و برادرت علی اکبر هرگز اجازه نمی دادند کسی به ما آزار برساند.
در تاریکی خیمه، با نرمی نوک انگشتانم، نشستن لبخند را بر چهره مرطوب و معصوم دخترک حس کردم. لبخندی که به سرعت محو شد.
-اما عمه جان، اگر پدرم...
گریه ای بی صدا که هق هق شدید و فرو خورده اش، سر تا پای مان را به تکان و لرزه وا داشت. یکباره و توأمان بر ما مستولی شد. به خدا قسم که در آن لحظات، میان تمام آفریدگان، هیچ کس به اندازه من نیازمند تسکین و تسلا نبود. سر طفل را به سینه چسباندم و در میان گریه، آرام در گوشش زمزمه کردم: خدا هست دخترکم، خدا هست...
دستان کوچک رقیه، گونه های خیسم را نوازش داد: گریه نکن عمه جان. نترس. می شنوی؟ این صدای پای عمویم عباس است.