بسم الله الرحمن الرحیم
زنگ زدم بهش، حال و احوال کردم دیدم منتظر اینه که کارم رو بگم، گفتم چند وقته نیستی برادر تماس گرفتم حال و احوالت رو بپرسم، همین
(باتعجب) باورم نمیشه
وا عجب آدمی هستی مگه همیشه کاری دارم زنگ میزنم؟
تقریبا، غیر از این نیست
میخندم و میگم باور کن هیچ کاری نداشتم و فقط و فقط برای حال و احوالپرسی تماس گرفتم، حالا که کمی مطمئنتر میشه که برای کاری زنگ نزدم کمی صحبت میکنه و خوش و بش میکنیم و گوشی رو قطع میکنم.
کمی به فکر فرو میرم میبینم راست میگه تقریبا فقط مواقع کار هست که به رفقا زنگ میزنم چون تقریبا قالب رفقا تشکیلاتی هستند و به واسطه یه تشکیلات باهم رفیق هستیم، اما به این فکر میکنم که باید این روابط رو تقویت کنم (البته روحیه من اینجوری بار اومده و تغییرش کمی سخت هست میدونم ولی شدنیه، متاسفانه گاهی همینطوری روم نمیشه به خواهرام هم زنگ بزنم و حال و روزشون رو بپرسم با این که هم خودم دوست دارم و هم میدونم که اونها دوست دارن البته ناگفته نماند که بیشتر حضوری میرم میبینمشون)
گاهی این اتفاق میافته که تلنگر بشه برای آدم که خیلی آدم نباید توی چهارچوب باشه و گاهی باید خارج از قاعده فکری عمل کنه
البته خوب یه چیزی هم هست که رفقا هم گاها زیاد هستن، گاهی دست به گوشی که میشم نمیدونم از 812 شمارهای که در گوشیم هست به کدومشون پیام بدم و به کدومشون زنگ بزنم ...