بسم الله الرحمن الرحیم
سوار تاکسی شدم، یه تاکسی زرد که خیلی هم تر و تمیز بود برخلاف برخی تاکسیها که آدم رغبت نمیکنه سوارشون بشه، صندلی جلو خالی بود و نشستم، جلوی داشبورد یه برگه دست نویس با چسب چسبانده بود
خیلی هم خوشخط بود، توجهم رو خیلی جلب کرد و تا پایان مسیر چند باری خوندمش، آخر مسیر این به ذهنم رسید که طول مسیر رو درگیر این برگه بودم و خوندن و فکر کردن بهش و این که از چه راه های ساده ای میشه کارفرهنگی مذهبی کرد.
و این کار شاید دید من رو به بیرون، اطراف و گاها نامحرمهایی که شاید برای یک لحظه آدم میبینه باز داشت.
کار فرهنگی مذهبی خیلی هم سخت نیست، خیلی هم تشکیلات نمیخواد، خیلی هم امکانات نمیخواد، به نظرم یکم ذوق و سلیقه میخواد.