بعد اون طلاها را برد و در گودالی پنهان کرد.
هر روز می رفت و گودال را زیر و رو می کرد و خوشحال بر می گشت.
کم کم نوکرش بهش مشکوک شد و رفت سراغ گودال و هر چی طلا بود را برداشت و رفت که رفت که رفت...
طرف وقتی برگشت و سراغ گودال رفت و اونو خالی دید، شروع کرد به داد و فریاد کردن و گریه و زاری که چنین شد و چنان...
یکی از همسایه ها اومد گفت ای بابا... اشکالی نداره که...
یه سری سنگ بردار و بریز تو گودال...فکر کن طلاهاته..تو که هر روز فقط می رفتی و تماشاشون می کردی و لذت می بردی، حالا فکر کن اون سنگ ها هم همون طلاها هستند....ببینشون و لذت ببر...
حالا داستان ماهاست...
گاهی از سرمایه ای که داریم، هیچ استفاده ای نمی کنیم...فقط لذتشو می بریم..در حالی که همین سرمایه می تونه، سرمایه ها پدید بیاره....
سرمایه ای که یه جا راکد بمونه، مایه حیات هم که باشه، می گنده...اون وقت خودش میشه عامل خسارت...
حواسمون به سرمایه ای که داریم باشه...
بنابراین بر لب جوی هم ننشینیم که گذر عمر ببینیم...
پی نوشت:
این روزهای آخر سال، همدیگه را حلال کنیم...
به طرف میگی سال خوبی داشته باشی...اما تو دلت، نسبت بهش دلخوری داری...خب مومن خدا، همین دلخوری می تونه خوشی اونو کم کنه...
بیاییم همدیگه را ببخشیم و واقعا برای هم سال خوبی را آرزو کنیم...