یه بزرگی میره از همسایه شون کتابی را قرض بگیره که بخونه...طرف میگه اگه میای همین جا بخونی بهت میدمش وگرنه که نه...
از خیرش می گذره...
یه بزرگی میره از همسایه شون کتابی را قرض بگیره که بخونه...طرف میگه اگه میای همین جا بخونی بهت میدمش وگرنه که نه...
از خیرش می گذره...
طرف داشت درد دل می کرد که "یه همسایه داریم...وای وای وای وای...انقدر نامرتب و کثیفند که نگو...بچه هاشونو ببین...حتی طرف بلد نیست درست لباس بشوره...نگاه نگاه...همه لباس ها پر از لکه سیاهه...آدم شرمش میشه بگه با فلانی همسایه ام..."
فرد مورد خطاب رفت دم پنجره که ببینه سوژه چطوریه که یهو خندید و گفت: "اشکال از اونها نیست...پنجره خونه تون کثیفه!!"
صبح که داری میری همه چی خوب و خوش!..امن و امان!!
شب که میای........... اِ فرش کو؟!