-بچه ها بخوابید دیگه...صبح پا نمی شیدها...

-باشه...باشه...شب به خیر

دوباره صدای پچ پچ شون میاد....

-لا اله الا الله...بخوابید دیگه...

تو تاریکی، چشماشون را محکم فشار میدن که مثلاً دیگه می خوان بخوابند!! اما به چند دقیقه نشده دوباره صداشون میاد...

دیدم فایده نداره...گرفتم خوابیدم...

تو خواب و بیداری، صداهاشون را می شنیدم...خلاصه که کل کل شدم تا صبح{لبخند}

صدای اذان میومد...پا شدم نماز بخونم که دیدم چند جفت چشم، تو تاریکی برق می زنه!!

-بسم الله...شما نخوابیدید؟!!

روشون نمی شد بگن نه!!

ذوقشون را تحسین می کردم...بچه هائی که با وجود سن کم، قرار بود مسیر طولانی ای را طی کنند..اون هم برای بار اول...اون هم به عنوان کاروان اسرای کربلا....

بچه هائی که پدر و مادرهاشون هم خیلی در قید و بند نهضت حسین سلام الله علیه و آله و قیام او نیستند...

نمی دونم امام با دل این بچه ها چه کرده که اینطور ارادتشون را نشون می دادند....

یکی شون اومده بود می گفت من بچه که بودم!!!-حالا انگار الان خیلی سن و سال داشت!!-فکر می کردم، شام غریبان، یعنی باید شام بپزی و بدی غریبه ها بخورند!!

خندیدم....اون هم خندید...

با خودم گفتم، عجب شامی در غربت کربلا....به قول شاعر:

"کاروان در دل صحراست، خدا رحم کند..."



داشتم نقاشی های بچه های هیئت را نگاه می کردم که در طول دهه، هر شب، مداد رنگی به دست، میومدند و یک برگه، روضه می کشیدند...
روضه ی علی اصغر.....


حتی مداد سیاه هم نتونسته، از نورانیت چهره امام، کم کنه....


یه شعری بود چند سال پیش در توصیف عبدالله بن حسن"علیهما السلام" که دیروز با تمام وجود حسش کردم وقتی رفقای همکار، حتی اسمی از این رزمنده خردسال هم نشنیده بودند!!

شاعر میگه:
"تاریخ را بسیار خواندم
اما
عبدالله، از بس که کوچک بود
نامش از قلم افتاد..."