داشتم به جمله بندی مطلبی که می خوام بنویسم فکر می کردم که یکی از رفقا زنگ زد و گفت یه بنده خدائی بهش مراجعه کرده بوده که براش یه جا پیدا کنه که تو این سرما، بی خانمان نمونه...حتی طرف گفته بود میشه بیام تو مسجد و شبها تو مسجد بخوابم؟....

یخ کرده م...

وقتی نشستم پای سیستم دستم به نوشتن نمی رفت...همینطور فقط مطالب را می خوندم...

دستم رو صفحه کلید بود...

یاد حرف "چ" افتادم که زیر انگشت کوچک دست راسته...
نگاهش کردم...یاد چمران به خیر که در نوجوانی، وقتی اون بنده خدائی که تو سرما بی خانمان بود را دید و نتونست براش کاری بکنه، خودش هم تا صبح بیرون موند تا به اندازه ی یک شب هم که شده، با او همدردی کنه....

رفتم بیرون...خیلی سرد بود...دیدم هنوز اونقدر طاقت ندارم که سرما را تحمل کنم به خاطر همدردی با یه بینوا....
دیدم هنوز انگشت کوچیکه ی چمران نوجوان هم نمیشم....