چند روز پیش یکی از بچه های محل که تازه رفته دانشگاه، زنگ زد و گفت که فلانی برای یه تحقیق دانشگاه می تونی بیای چند تا سوال ازت بپرسیم؟...

گفتم چشم...

خلاصه رفتم و دیدم که خودش بود و جمعی از رفقاش...

سلام و علیکی کردیم و آماده ی ارائه ی خدمت...

معلوم شد این بنده های خدا روانشناسی می خونند و  یکی از دروسشون شخصیت شناسی بود...ما هم که شخصیتی پیچیده!!

قرار شد طی چند هفته ای، شخصیت ما، مورد بررسی قرار بگیره!!!...

سوال های این جلسه، همگی حول و حوش کودک درون می چرخید...

بیچاره کودک درون ما!!!

هر سوالی ازش می پرسیدند فقط نگاه می کرد..گاهی هم، زبونش را میاورد بیرون و با لبخند جواب میداد...

بعضی سوال ها را انگار اصلا نمی شنید!! چون براش مفهوم نبود...

از شیطنت هاش که پرسیدند بالا و پائین می پرید و با یه ذوق و شوقی مضاعف!! جواب میداد...


تا حالا تا این حد، به کودک درونم توجه نکرده بودم....می دونستم شیطنت زیاد می کنه اما خب مورد واکاوی دقیق قرارش نداده بودم...کلا خنده ام گرفته بود ازش...


دیگه وقتی جلسه تموم شد اونقدر کودک درونم فوران کرده بود!! که در راه بازگشت مرتب بهش می گفتم بچه!!مثل آدم راه برو...این ورجه وورجه کردنت چیه؟!!..خلاصه داستانی داشتیم تا شب...


یکی از سوال ها این بود که کودک درونت، آینده را چطوری می بینه؟!!...زدم زیر خنده...گفتم اینطوری باشه که با اجازه تون دوباره باید برم اول دبستان بخونم ...


یادش به خیر ...در دوران بچگی، یکی از رفقا که خواهرش اون موقع ها دبیرستانی بود می گفت تو بلدی تا چند بشماری؟...گفتم تا فلان عدد...همونی که تا اون موقع خونده بودیم...مثلا فرض کنید تا پنجاه...

گفت یعنی می گی ما می تونیم تا یه عالمه عدد را بعدا بشماریم؟!! الان خواهرم تا هزار را هم بلده بشماره!!!...

و ما هم غرق در خیالات که کی بشه اون روز که ما هم تا هزار بشماریم!!!


خدا به داد برسه جلسه ی آخر را!!!کودک درون دیگه اون موقع، بالغ شده...بالغ درون، وحشتناکه...


می گفت طرف داشت با پسرش می رفت...

پسرش پرسید: "پدر جان، پرنده ها چطوری پرواز می کنند؟"

گفت: "سوال خوبی کردی اما چون جوابش مفصله بعدا برات می گم!"

یه کم که رفتند، پسره گفت: "پدر جان، رعد و برق چطوری به وجود میاد؟"

گفت: "الان من هر چی بگم تو متوجه نمی شی!! چون این مسئله خیلی سنگینه برای سن تو!!بزرگتر که شدی برات میگم!!"

دوباره به رفتن ادامه دادند...

پسره دوباره پرسید:" ابرها چطوری تو آسمون میان؟"

گفت: " راستش جواب نوک زبونمه!! ولی الان یادم نیست!"

وقتی به مقصد رسیدند پسره گفت" پدرجان، ببخشید که هی ازت سوال می پرسم و وقتت را می گیرم ها"

جواب داد: "این حرفها چیه؟!! تو اگه نپرسی پس چطوری می خوای یاد بگیری؟!!



داشتم فکر می کردم اینکه پیغمبر فرمود "به حساب خودت رسیدگی کن قبل از اینکه به حسابت رسیدگی کنند"...خوبه هر بار یه بررسی روی خودمون داشته باشیم که کودک درونمون کجا بوده؟ الان کجاست؟..بالغ درونمون چی؟...به کجا می خواد بره؟ نکنه یکی شرق میره و یکی غرب؟..

باید بررسی کنیم...وگرنه بعدها چنان شخصیتمون را به ما می شناسونند که ..واویلا...


خدا عاقبتمون را به خیر کنه به حق ابوتراب...