جمعه پیش قسمت شد رفتیم منزل خلبان شهید عباس بابایی
خانم حکمت ، همسر شهید گفتن که خواب این جمع شب قبل دیده شده که عباس بابایی هم حضور داشته اند و با بیان این گفته حاضرین کمی منقلب شدند و توجه ها بیشتر شد ..
این که میگن شهدا زنده هستند و خود شهدا دعوت میکنند بار دیگه مهر تائیدی خورد.
لباس پرواز شهید به گیره جالباسی آویزون بود و همسر شهید عنوان کردند که از زمان شهادت شهید این لباس به چوب لباسی است و شهید با ما و در کنار ما زندگی می کنند همیشه .
به یک روز عقب تر از برنامه دیدار بر میگردم :
سر کلاس دانشگاه چون کمی دیر رسیده بودم همانطور که مشغول نوشتن بخش های عقب افتاده جزوه بودم گوشم هم به حرفهای استاد بود. استاد گفت اگه الان اینجا نشستیم به برکت شهدای بزرگواره . یکی که از اول به دلم نمی نشست و از بچه های کلاس ما هم نبود گفت اونا عقل نداشتند که رفتن جنگ . استاد هم با سعه صدر گفت خوبم عقل داشتند . شاگرد گفت نمیدونستند چیکار میکنند و امکان داره بمیرند ...
استاد گفت : خوب هم میدونستند و با عقلانیت و با علم این که به کجا میرند و چکار میکنند در این راه قدم برمی داشتند ..
قبلا گفته بود که سابقه جبهه داره و جانبازه
گفت براتون یه خاطره میگم که بدونید این شهدا خیلی بزرگ بودند و خاکی و می دونستند که چکار می کنند:
سرباز سایت جزیره خارک بوده یه روز تابستان که گرمای طاقت فرسایی داشت قرار شده بود تیمسار عباس بابایی جهت بازدید بیاد به سایت ، میگفت تیمسار مسئول پادگان به من گفت که شما مراقب باشید هر وقت که تیمسار بابایی ماشینشون رو دیدید و تشریف آوردند سریع بیا به من خبر بده که بیام استقبالشون ..
منم یه سایه پیدا کردم که بتونم گرمای هوا و شرجی بودن رو توی سایه بهتر تحمل کنم و یه سیگار چاق کردم برای خودم ..
کمی اون طرف تر کارگر ها داشتند کار می کردند و داشتند سکوی پرتاب موشک می ساختند کمی که گذشت دیدم یکی از کارگرا اومد پیش من تو سایه نشست و حدود یک ساعت باهم حرف زدیم ..
بهش سیگار تعارف کردم ، قبول نکرد و از زیر و بم من پرسید و از مشکلات ما و اینجا و خدمت و غیره ..
حسابی باهم رفیق شدیم ، بهش گفتم کی کارتون تموم میشه و این سکوها آماده میشه ، گفت کارگره بهم گفت چند روز دیگه کار داره ..
بهش گفتم کارتون که تموم شد شب برای شام بیا پیش ما ، غذامون رو با بچه های سپاه عوض کردیم ، اونها ماهی داشتند و ما مرغ ..
بهش گفتم یکی از بچه ها یه حلب روغن از بچه های سپاه گرفته و اینجا میریه مرغ های محلی اینجا رو تک میزنه و میاره و درست میکنه و مرغ سرخ شده میخورن بچه ها ، بساط همه جوره آماده است ..
زمن پرسید اینجا چیکار میکنن ، بهش گفتم یه عده بیکار جمع شدن هی جلسه میذارند ..
از من خدا حافظی کرد و گفت کمی کار دارم بعد میام پیشت دوباره و رفت ..
چند دقیقه بعد تیمسارمون فرستاد دنبال من ، و اون کارگر هم کنار دستش ایستاده بود ، بهم گفت مگه نگفتم که حواست جمع باشه به من اطلاع بده هر وقت تیمسار بابایی اومدن ، گفتم بله قربان حواسم بود هیچ ماشینی نیومد ، این آقا شاهده که من حواسم بود و ماشینی رد نشد ..
تیمسار گفت خوب ایشون خود تیمسار بابایی هستند دیگه ، گفتم من فکر کردم ایشون کارگره ، چون از پیش کارگرا اومد پیش من و هیچ ماشینی نداشتند ...
خلاصه که تیمسار شهید عباس بابایی بخاطر راستگویی من و صداقتم 5 روز مرخصی تشویقی بهم داد
میگفت اینقدر مرد بزرگی بود که اصلا نمی شد تشخص داد که ایشون تیمسار هستند
حالا شنیده ها و خاطرات دیگه که در منزل ایشون شنیدیم در فرصت های مناسب بیان میشه خدمت بزرگواران ..
سلام برادر...
از یه روحانی خود ساخته ای که تمام هشت سال رو در جنگ حضور داشت شنیدم(پای منبرش) که میفرمود: آقا ما هشت سال جنگ رو از دست دادیم....
خیلی برام این حرف عجیب بود به خودم میگفتم بابا جنگ یک مصیبته... یعنی چی که از دستش دادیم؟ مگه نعمت بود؟
تا اینکه عید پارسال که رفته بودم جنوب شب رو برای استراحت توی یه پادگانی بودیم ساعت ده ، یازده شب بود که بچه ها برای کاری منو فرستاده بودن بیرون از آسایشگاه. یه دفعه نگاه کردم دیدم همون روحانی توی حیاط پادگان نشسته و یه چند تا جوون و نوجوون هم دورش.
رفتم نزدیک برای اینکه حرفش قطع نشه سلام نکردم
خلاصه اینکه میگفت: ما رساله های علمی سنگینی رو برای رزمنده ها تدریس میکردیم در زمان جنگ... و چه جانهای آماده ای داشتند. رزمنده ها حالات عجیبی داشتند و من افسوس میخورم که چرا به جای اسحه قلم بدست نگرفتم و حالات این رزمنده ها رو ننوشتم تا در تاریخ بماند. هشت سال در بهشت بودیم و از دست دادیم
یا علی