یاقدیر

پرده اول:

گفت تا کی هستی توی هیئت؟ گفتم چراغ‌ها خاموش بشه میرم، حالا چراغ‌ها را کم‌تر کرده بودند، داشتم باهاش شوخی می‌کردم

با یه غلظت خاصی گفت لیاقت نداری، درجا گفتم همینطوره که میگی

آدم برای یه کارهایی باید لیاقت داشته باشه

.

پرده دوم:

صحبت اردوی جهادی شد، گفت نرو باهاشون و کارهایی که داشتیم رو شمرد

یاد حرفش افتادم (لیاقت نداری)

بعضی کارها واقعا لیاقت میخواد که من ندارم

.

پرده سوم:

گوشی رو داشتم میدیدم، اومد که کربلا رفتی اینطوری نگی، اینو نخوای و ... حرفش اومد توی ذهنم، حتما لیاقت ندارم چون هرجور حساب کردم امسال شاید نتونم اربعین برم

حتما دلش تنگ نشده برام

حتما لیاقت ندارم

.

داشتم می‌نوشتم زنگ زد همون که گفته بود لیاقت نداری