رفتم توی مترو

یه آقایی با موهای تقریبا سفید کمی بلند، ریش های کمی بلند و سفید

نشسته بود کف مترو دقیقا کنار صندلی خالی

ماسک روی صورتش بود و دقیقا چهره اش مشخص نبود

یک بالن بزرگ بادکنکی شیشه ای که توش چندتا بادکنک کوچیک رنگی بود به همراه متعلقاتش

یک جعبه گل کوچک زیبا و یک هدیه داخل کیسه داشت

معلوم بود برای کسی خریده که خیلی دوستش دارد

داشت برگ های گل را نوازش میکرد و با آنها زمزمه میکرد

نه اینکه بهش حسودیم بشه، نه

اما به این حالش غبطه خوردم

با خودم گفتم وصف عشق شاید بهتر از خودش باشد

عشق بازی شاید بهتر از رسیدنی باشد که دل آدم را بزند

همینطور من هم با عشق نگاهش میکردم و کمی زیرچشمی به حالش نظاره داشتم

آدم گاهی با عشق های درونش که بیان هم شاید نشه باید زندگی کنه و به این زندگی دلخوش باشه

اون حالی که آدم داره مهم تر از چیزی است که داره

زندگی هاتون با عشق ....