چند روزی بود که مهمون شده بود...

اولش یه تاب می خورد که بگه "من اینجام!..." و بعد ساکت و آروم می نشست کنار لبه پنجره...

پنجره را باز گذاشتم که اگه دلش هوای بیرون رو کرد، مشکلی نداشته باشه، اما بی اعتنا فقط همون جا نشسته بود...

گرما بالای 40 درجه بود...کولر هم نبود که فکر کنی شاید این زبون بسته هم، داره از خنکای کولر لذت می بره...

نشستم کنارش...تکون نمی خورد!...گفتم نکنه همون جا خشکش زده!! آروم دستم رو بردم سمتش، فقط بالهاش رو باز کرد و دوباره سریع بست که نشون بده، هنوز زنده است...خیال خام بر ندارم!

گوشیم رو آوردم، صفحه رو تنظیم کردم روش، عکس رو که گرفتم، برام جالب شد....

 

نمی دونم خودش هم به این موضوع پی برده بود یا نه؟!

گرد و غبار پنجره با آب قاطی شده بود و یه نقش برجسته شبیه ش پدید اومده بود...انگار خودش رو نگاه می کرد...خود بی روحش رو...نه شاخک داشت، نه دست و پا!! فقط بال داشت!!

گِل ها اگر چه خشک، اما طرح قشنگی شده بودند...

مدتی نشست....دید "به راه بادیه رفتن، بِه از نشستن باطل!" ...بال زد و رفت....بعد از چند روز نشستن، بالاخره عزم پریدن کرد...

گرما هنوز هم بالای 40 درجه است، هنوز هم کولر به ندرت هست...اما اونی که باید پرواز می کرد، پرواز کرد...اگر چه کوچک!!

 

 

تفکر نوشت:

روح، گِل وجودت را طراوت می بخشه....اگر شوق پرواز را از دست ندی...اگر پریدن را فراموش نکنی...

 

 

آخرش باید پرید...بمونی می میری...پریدنه که تو رو در یادها زنده نگه می داره...

پرواز را به خاطر بسپار...

 

 


پی نوشت1:

برای سلامتی و فرج امام زمان ارواحنا لتراب مقدمه الفداء و شهادت همه مون صلوات

 

پی نوشت2:

خدا را شاکرم که بعد از مدت ها ،دوباره توفیق نوشتن در اینجا را پیدا کردم...

چند باری قبلا نوشتم، اما به دلایل عجیب، نشد...

 

پی نوشت3:

ثواب این نوشته، با افتخار تقدیم شد به سردار شهید احمد فرگاه