اولین بار که دیدمش، ۱۵ سال پیش بود...در اولین سفر راهیان نور...

یه بارونی سرمه ای پوشیده بود و یه شلوار خاکی...

برای منی که از جبهه، فقط یه اسم شنیده بودم و بقیه ش تصوراتم بود، دیدن چنین شخصی با این ظاهر و شخصیت متفاوت، به حقیقت پیوستن رویا بود...

عینک زده بود با این حال یک چشمش خوب نمی دید....یکی از گوش هایش هم، خوب نمی شنید...

انگشتان یکی از پاهایش هم آسیب دیده بود...

و مهمتر، شیمیایی بود...

بین تمام راویانی که همراه ما بودند، صحبت های این شخص عجیب بر دل می نشست...احساسش رو احساس می کردی...

اون روزها، عادت داشتم که یه دفتر همراهم بود و مطالب جالب رو داخلش می نوشتم...در اون سفر هم، دفترم رو برده بودم...

هر وقت دوست داشتم حرفی بزنم، می نوشتم...

هنوز هم وقتی به اون نوشته ها نگاه می کنم، همون حس و حال تداعی میشه...

از بین همه راویان همراه، نام این بزرگوار، در دفتر مذکور ثبت شده...نه یک بار، که چندین بار...

قیافه ش به خاطرم نمونده بود اما ظاهر متفاوتش و البته شخصیت جذابش، یادم بود... 

گذشت...

پنج سال بعد از اون ماجرا، شروع کردم راجع به شهدای محله تحقیق کردن...بدون هیچ پیش زمینه ای...

دیروز از اولین کتاب راجع به یکی از شهدای محله، رونمایی شد.. و نویسنده کسی نبود جز همون آقای متفاوت که سالها در کف اخلاص فراوانش موندم... 

اون زمان هرگز به ذهنم خطور نمی کرد که راوی مورد نظر، یه گوشه ای از همین محل، داره زندگی می کنه و تو غافل بودی...

حالا جالبه که اون سال راهیان نور، تو ماه رجب بود...امسال هم باز ماه رجب، این بنده خدا از کتابش رونمایی کرد..

اگه کرونا نبود، خیلی ها الان تو حال و هوای اعتکاف بودند...تازه بعدش تو حال و هوای راهیان نور...

دارم فکر می کنم به مردانگی کسانی که بسیجی شدند و بسیجی ماندند تا مثل علی، همه وجودشان وقف اسلام شود...


پی نوشت ۱:

برای سلامت و فرج امام زمان ارواحنا لتراب مقدمه الفدا و شهادت همه مون صلوات

 

پی نوشت ۲:

امروز سالروز شهادت حاج حسین خرازی است...

ثواب این نوشته تقدیم شد به روح بلندش...

 

پی نوشت ۳:

آقای حسن پور(روای مذکور) تعریف می کرد در یکی از عملیات ها، بیست متر با دشمن فاصله داشتیم...حاج حسین گفت حسن پور آماده ای؟

گفتم بله...(ولی می ترسیدم)

انگار متوجه شد...

صدام زد...رفتم پیشش...سرم رو چسبوند به سینه ش...عجیب، آرامش داشت...

«الا بذکر الله تطمئن القلوب»