آدمِ کم و بیش احساسی ایه...اما هیچ وقت ندیده بودم گریه کنه...
لحظات فیلم هندی شدن! هم نهایتا اشک تو چشمش جمع میشه...همین...
چند وقت پیش دیدمش گفتم فلانی پس امسال نرفتی کربلا؟
گفت "قسمت نشد...
پارسال هم اتفاقی رفتم...اصلا در باورم نمی گنجید برم کربلا..."
هیچی دیگه...شروع کرد به یادآوری خاطراتش...
اینطوری شد و اون طوری شد....
تا اینکه رسید به خود حرم...
گفت "وقتی رسیدم حرم، همراهان گفتند اصلا از ذهنت خارج کن بتونی بری داخل حرم...چون خیلی شلوغه...از همین جا یه سلام بده...گفتم باشه..یهو دیدم یه مسیر باز شد و من رفتم جلو...یهو چسبیدم به ضریح..."
بلند شد و نشون داد چطوری با ضریح برخورد کرد...
یهو یه چیزی گفت که هم خودش زد زیر گریه و هم کسانی که داشتند گوش می دادند...
گفت وقتی اونطوری خوردم به ضریح، حس کردم امام میگه بالاخره رسیدی؟ بیا بغل خودم.."
اینو گفت و زد زیر گریه....
.
.
امروز 19 مهر ماهه...اون سالی که امام با کاروانش تو کربلا بودند، همین روزها بوده...
سه بار بگو "صل الله علیک یا اباعبدالله"
می گفت از جمکران برمی گشتیم اصفهان...
پشت فرمون بودم...بچه ها خوابیده بودند...
به یکی از رفقا گفتم یه کم حرف بزن که خوابم نگیره...
شروع کرد خاطرات کربلا رفتنش را تعریف کردن...
از قم تا اصفهان...
رسیدیم دم خونه شون...خاطرات به اونجائی رسید که هنوز از ایران خارج نشده بود(لبخند)
پی نوشت 1:
برای سلامتی و فرج امام زمان ارواحنا لتراب مقدمه الفداء و عاقبت به خیری همه مون صلوات
پی نوشت 2:
بعد منزل نبود در سفر روحانی