گفت: " اگه الان بهت بگن یه سوره از قرآن بخون، چی می خونی؟"
گفت: " اگه الان بهت بگن یه سوره از قرآن بخون، چی می خونی؟"
یه وقتهایی انقدر حرف هست و انقدر کار برای انجام دادن که نمیدونی از کجا شروع کنی...
بعد اگه دقت نکنی که به هر حال اولین قدم رو باید برداری،و شروع مهمه،ممکنه کلا هیچ کاری نکنی...
و حالا هم قصه ی ما همینه...
در همه ی ابعاد حضرت آقا حکم جهاد دادن...
برخی ها به ایشون گفتن: شما شمشیر بکشید،سینه ها سپر میشه براتون...
آقا در جمع فرمودن من که شمشیر رو کشیدم ...
دارم میزنم از چپ و راست....
این روزها
به راوی نیازی نیست
تقویم خودش نوحه می خواند...
امروز
روزی است که اسرای کربلا و اهل بیت داغدار اباعبدالله،وارد کوفه شدند...
و عمه ی سادات امروز
چه حرف ها دارد که بگوید....
من هیچ واژه ای نمیتوانم بنویسم... فقط خداکند که نامه اگر نوشتیم
کوفی نباشیم...
یه وقتایی
ذهنت انقدر خسته است و روحت انقدر دل سرد
حوصله ی هیچ کاری رو نداری....
دو روز گذشته
اما این غم آنقدر سنگین بوده که تاب و توانم هنوز کمر شکسته باشد...
این روزها
تا اسم بقیع می آید
پهلویم تیر می کشد...
آخر می دانید
پسر ارشد مادر
بد دردی را چشید...
بد چیزهایی را دید...
در دوران مدرسه، در درس عربی، یه سری اطلاعاتی یاد می گیری راجع به ثلاثی مجرد و ثلاثی مزید...